بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

تمام شد، همیشه قبل از آنکه اتفاق بیفتد باید برای روزنامه تسلیت بفرستی

برگشتم به روزهای معمولی و عادی. می روم سرکار. کمی می نویسم و البته بیشتر نمی نویسم. از کار کردن خسته می شوم و نمی شوم. هم خسته ام و هم نمی توانم رها کنم. این چه زندگی است ؟ اگر نروم سرکار حوصله ام سر می رود. اگر بروم خسته ترینم. و این چرخه باطل ادامه دارد. حتما برای همه همینطور است. ما محکومیم. به بودن. به زنده بودن. به کار کردن. به کار کردنی بی نهایت. خیلی سخت است به جایی رسید که کار کردن فقط علاقه صرف باشد. که من هنوز هم عاشق پسرهای کلاس امروزم هستم که با شنیدن نام دکتر حسابی سریع اسم انیشتین را آوردند با اینکه کلاس دوم هستند. چقدر ذوق می کنم وقتی علاقه بچه ها را می بینم. آینده این بچه ها در این مملکت سیاه چه خواهد شد؟ 

یکی از شاگردانم دو هفته دیگر از ایران می رود. مامانش پیام داده که بیا باهاش خداحافظی کن . من بروم تک جلسه ای ثبت نامش کنم ؟ گفتم من با کمال میل به عنوان یک دوست می آیم و ازش خداحافظی می کنم. برایش یک کارت درست می کنم و می نویسم امیدوارم هر جا هستی عاشق باشی و خوشحال. و امیدوارم فقط گریه ام نگیرد. وقتی به مامانش گفتم گفت از شادی اشک توی چشمانم جمع شد. چطور می توانم این آدمها را فراموش کنم؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد