بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

نبودن

مامان و بابام آمدند . مامانم توی آشپزخانه تمام ظرفهایی که می خواستم بگذارم  توی ماشین را شست و به حرفم گوش نداد. همه آشپزخانه را مرتب کرد. با هم شام درست کردیم. بابا هم روی کاناپه چرت می زد و فیلم می دید. چند ساعتی کنار هم بودیم. اما قبل از شام رفتند و من از غذا کشیدم که ببرند. 

از دیروز به هاجر رزم پا فکر می کنم که همین دیروز پدرش را از دست داد و چقدر غصه دار شده، چقدر از دست دادن عزیزان زندگی مان برایمان سخت است و من از این مرحله خیلی می ترسم. کتاب لنگرگاهی در شن روان  درباره همین موضوع است. کسانی که از دست داده اند. کمی ازش خواندم و خیلی غم انگیز بود. کاش مرگ وجود نداشت. کاش قرار نبود که ببینیم کسی از ما نیست. این بدترین قسمت زندگی است. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد