بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

هزار حرف نگفته

ازت باید متنفر شوم. حالا دقیقا چند روز بعد از اینکه انزواطلبیت را به رخم کشیدی ، رفتی سفر. دقیقا چیزی که می خواستم بهت بگویم. بگویم احتیاج داری به سفر بروی. باید به کله ت باد بخورد. اما تند تند کلمه ها را زدی و من را محکوم کردی به صبور نبودن. دلم گرفت. همان روز بسیار غصه خوردم. و تا همین امروز هم غصه خوردم و غصه دار بودنم را نتوانستم بهت بگویم. تنها کسی بودی که بعد از آن روز راه را بستی. یعنی طوری باهام حرف زدی که خودمم هیچ وقت دلم نمی خواهد باهات حرف بزنم. دلم می خواهد گریه کنم. دلم می خواهد دلم برای خودم بسوزد. بفهمم که چقدر نادیده گرفته شدم. یعنی اینقدر بی اهمیت بودم؟ حتما بودم. تو دنبال بهانه بودی و گرنه حالت خیلی هم بد نیست انگار. نمی دانم. گفتی چرا درک نمی کنی؟ من درکی ندارم. من هیچ درکی از هیچ چیزی جز خودم ندارم. وقتی کسی حرف نزده باشد چطور می توانم درکش کنم؟ اصلا نمی دانم درباره تفکرت چه بنویسم چه فکر بکنم؟ بدترین تجربه زندگیم بود. تلخ بود و امیدم را ناامید کردی. هر چقدر هم تو راست گفته باشی هر چقدر هم من بد بوده باشم، دقیقا در بدترین شرایط رها شدم. خوب حتما می گویی به من چه! مثل همان جمله ت که نوشتی من هیچ کاری نمی کنم. تمام. یعنی ادامه نده. نمی خواهم چیزی ازت بشنوم. حوصله ات را ندارم. برو به درک. برو به جهنم. دقیقا همین بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد