بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

آشوراده

مرد ، زن را رها کرد. مرد هیچ مسئولیتی نداشت. چرا باید قبول می کرد؟ به او هیچ ربطی نداشت. در ماجرایی گیر کرده بود که این رفتار زن ، باعث شد که عکس العمل تندی نشان بدهد و بخواهد که به این ماجرای مسخره پایان بدهد و خودش راهی سفر شد. رفت . آنقدر رفت تا به دریا رسید. به یک بندر در جنوبی ترین نقطه کاسپین. با گمیشان فاصله ای نداشت. همان جا که یک بار عکسهایش را زن دیده بود وقتی مرد به آنجا رفته بود. تور مردان ماهی گیر و زن  از هیجان چیزی نوشته بود.مرد قرمزی غروب را دید. حالش بهتر شد. بین درختان و بوی شرجی دریا قدم زد. روزهای تلخ گذشته را فراموش کرد. بی حوصلگیش را جایی بین لکه های سفید ابرها در دل آبی آسمان جا گذاشت و به زن فکر نکرد. چون برایش چیزی نبود. نقطه ای نبود. چند روز متوالی بدون حرف گذشت. در بین لبخند بچه ها. انرژی از دست رفته داشت برمی گشت. سوار قایق شد. به جزیره کوچکی رفت که با بندر فاصله ای نداشت. رویای تابستانی در زمستان شمالی. نور طلایی خورشید بود که روی آبی های دریا می درخشید. گرم بود نه مثل تابستان. اما خاطرات خوش تابستان را یادآوری می کرد. و تلخی های گذشته را می شست،لابد. بین مردمان کم جزیره دورافتاده تنهایی قدم زد و در بین سایه های بلند درختان دنبال خودش گشت. مرد هیچ از زن خبر نداشت. چه اهمیتی داشت ؟ که زن با دیدن عکسها اشک می ریزد. دلش می ریزد. می نویسد. می خندد. غصه می خورد. هیچ مهم نبود. زن گم شده بود بین بقیه چیزهایی که گم شدند. و این برای زن بهتر بود. فراموشی و نبودن. زن پیش خودش گفت کاش فلامینگوهای صورتی را ببیند. اسب های قشنگ و خط بینهایت پرنده های مهاجر در حال پرواز. و عکس می گرفت.  زن باز هم رویا بافت. خیال کرد و نوشت. او فقط نوشتن کلمه بلد بود 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد