بعد از مدتها قورمه سبزی بار گذاشتم و حالا که جا افتاده ، دلم برایش رفت. انگار بالاخره دارم یاد می گیرم. اندازه ها و مزه ها را می فهمم. برای من مهم است. داستانهایی که نوشته بودم یکی یکی فرستادم . و حالا دوباره برای مجله می خواهم یک تصویر نوشت بنویسم. یک ساعتی می شود یک صفحه ورد باز کرده ام. هم دارم به قسمت 38 گوش می دهم و هی فکر می کنم. به عکس نگاه می کنم. آینه ، مبل، خانه ای قدیمی ،
احساس خفگی می کنم. نمی دانم چه شده. می خواهم گریه کنم.