بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

پارسال کیک خریدم و رفتم دم خانه اش، برق نبود. هر چه به در زدم کسی باز نکرد. تلفنش را دیگر جواب نداد. اس ام اس هایم. تا چند دقیقه قبلش داشتیم با هم حرف می زدیم و تولدش را تبریک گفتم. تلفن خانه شان را یادم نبود. هیچ شماره ای از مامانش نداشتم. گوشی آیفونم شارژش تمام شده بود. برگشتم خانه. کیک را خوردیم به این بهانه که شاگردم برایم تولد گرفته. دیگر از آن روز باهاش حرف نزدم. بهش زنگ نزدم. کسی که سالها در رفت و آمد بودیم. با هم دانشگاخ رفته بودیم. خانه ی همدیگر. مثلا دوست بودیم. سپوم خرداد باز همان حس بهم دست داد. ترسیدم. گفتم نکند باز همان کار را باهام بکند. من اون روز اشتباه کرده بودم. خودش گفت که تازه داشته با شوهرش آشنا می شده و بهش تبریک نگفته بود و ناراحت بود از دستش که چرا تولدش را تبریک نکفته. شاید می خواسته خواستگاری را از من پنهان کند. تا مدتها هم بهم نگفت که عقد کرده و باهام حرف نزد. تا یک روز که بهم زنگ زد و دعوتم کرد برای ناهار. که همان موقع ماجرای حاملگیش را گفت. دیگر چیزی برایم اهمیت نداشت. دیگر همه چیز عادی بود. نه دلم گرفته بود. نه از دستش ناراحت بودم. دیروز که در خانه اش پسرش بغلم بود تمام حسم خوشحالی بود. نه حسادت نه بغض و کینه نه هیچ چیزی. حتی برایش کیک سفارش دادم و وقتی دم در خانه اش رسید خوشحال بود. سبزی هایش را پاک کردم. کمی خانه را مرتب کردیم. پسرک را خواباندم. دوستم بود انگار. اما وقتی از در خانه اش زدم بیرون بغضی سنگین داشتم. شاید یاد پارسال افتادم. ووقتی امروز بهش می گفتم آدرس بده هر لحظه می ترسیدم وقتی به خانه اش نزدیک می شدم دیگر جوابم را ندهد و من در خیابانها گم شوم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد