بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

همه اش فکر می کنم امروز جمعه است. دراز کشیدم روی تخت. حضرت والا رفت آرایشگاه موهایش را کوتاه و مرتب کند. دخترک دارد کارتون می بیند و بستنی می خورد. من از صبح باز شستم و روفتم. یک کشو از دفترها و جزوه های جلسات و کلاسهایم و برگه هایم مانده بود ، مرتب کردم. ظرف شستم. غذا درست کردم. لباسها را پهن کردم. میوه گذاشتم. بادمجانها را پوست کندم. سالاد شیرازی درست کردم. 

قبل از اینکه برود آرایشگاه آمد، محکم بغلم کرد. خودمم دلم بغل می خواست. در گوشم گفت دوستت دارم. بعد خودش را از بغلم در آورد و نگاهم کرد و لبخند زد. بهم گفت همه چیزهایت را. 

دیگر حرفی از دمای هوا نبود. حرف این نبود که کولر را خاموش می کند. حرف این نبود که کی کلاسهایت تمام می شود. حرف این نبود که چرا خانه نمی مانی؟ چرا خانه نیستی؟ 


لبخند زد و رفت.

 همه شلوغ کاریهایم، همه بی محلی هایم، همه داد و فریادهایم ، همه نبودن هایم در خانه، همه غرزدن هایم، همه فرارهایم از خانه، همه نشنیدن هایم را دوست دارد.

امیددارم به روزهای بهتر.


 



۱۴۰۰/۵/۷

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد