بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دو تا خواب دیدم.

یکی خواب جنگ

قبل از اینکه باران بیدارم کند که خیلی خیلی وحشتناک بود. خیلی وقت بود خواب جنگ به سراغم نیامده بود اما این بار در خواب خیلی ترسیدم.

در یک خانه بودیم همه. زیاد بودیم. و تمام وسایل را به صورت عمودی به دیوار تکیه دادیم. انگار این طوری کمتر آسیب می دیدیم. بعد هر کس گوشه ای مچاله نشسته بود. من دخترک را سفت بغل زده بودم و هر بار که سرم را بالا می بردم انگار موشکها و بمبها را می دیدم که از کنارمان می گذشت. انگار خانه پر از پنجره  وشیشه باشد. صداهای بلند هواپیماهای جنگی و اضطراب و دلهره اش بطور وحشتناکی در خوابم بالا بود.

خواب دومم را بعد از روشن شدن هوا دیدم. خواب دیدم رفته ام کتابفروشی از استاد داستان نویسی امضا بگیرم و چقدر با کلاس آنلاینش فرق داشت و داشتم تند تند ماجراهای داستانهایی که ازش خوانده بودم برایش می گفتم و تعریف می کردم. و یک کتاب تازه ازش برداشتم که قطع جیبی چاقی داشت تا برایم امضا کند. همه رفته بودند. فقط من و دوستانم بودیم. چادر گل گلی سرم کرده بودم. بدون مانتو، بدون روسری. انگار که از خانه برم داشته باشند و گفته بودند یک تک پا می ریم و برمیگیردیم. سفت رویم را گرفته بودم. استاد بعدش آمد برود و ماجرای خنده دارتر اینجا بود که چند تا حرکت نمایشی خنده دار برای خداحافظی اجرا کرد. انگار که نمایش باشد.


 


۱۴۰۰/۵/۱۰

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد