بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

امروز نانا ، که اسم کوچکم را با جون صدا می کند، بهم تصویری زنگ زده، پستونک توی دهان و شیشه شیر بدست توی گوشی بهم می خندد و حرف نمی زند. فقط یکهو اسمم را صدا می زند که دلم هری می ریزد. دلش برایم تنگ شده، تا به حال اینقدر به شاگردم نزدیک نبوده ام که احساس دلتنگی کنیم برای هم! اینقدر نرفته بودم لای دست و پای زندگی هایشان. باباهاشان را ندیده بودم. اما حالا آنها جوری نزدیک و صمیمی دیده اند که از معلمی گذشته است. مثل دوستان جون جونی شده ایم. وقتی شروع می کنم برایش شعر آقا خرگوشه، را می خوانم. از جایش بلند می شود، می می را در می آورد، با من شروع می کند به خواندن. این بچه از دی ماه که هنوز دوساله نشده بود با من این شعر را یاد گرفته. الکم و دولکم را یاد گرفته، مامی فینگر را یاد گرفته، جوری لگو می سازد که انگار بچه سه ساله است. کتاب «آرچی نه یاد گرفته »را می خواند. حیوانات را با صداهایشان می شناسد. تا پنج سالگی یک میلیون یا بیشتر سیناپس در مغز کودک شکل می گیرد. و دیدن این مراحل یادگیری و شروع قدمهای کوچک، برای نانای کوچکم ، به شوقم می آورد. یعنی ممکن است این کوچک نازنین فراموشم کند؟ 



 


۱۴۰۰/۵/۱۶

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد