بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

رفته بودم روی پشت بام، قرار است امشب از آسمان ستاره ببارد. شهاب ببارد.

امشب قرار بود ماه نباشد، اما قرار نبود ابرها باشند. 

نیم ساعتی گردنم را تکیه دادم به دیوار ساختمان نیمه کاره همسایه و زل زدم به ابرها و چند ستاره کوچکی از میلیاردها سال نوری بهم چشمک می زدند  و با هر بارَش قلبم فشرده می شد.

از زیر ابرها دلم می خواست شهابهایی که می باریدند ببینم. نمی دیدم اما باهاشان حرف می زدم. اگر من را دوست دارید، اگر من هنوز دوست داشتنی هستم، اگر خوب هستم، اگر هنوز کسی دوستم دارد، اگر 

اگر 

اگر

هزار تا اگر گفتم اما دریغ

دریغ از یک شهاب!

ابرها را مثل موج اقیانوس هی جلوتر می آمدند و من فقط ابر می دیدم. یک جاهایی سیاهی آسمان بود اما هیچ ستاره و شهابی نبود از آن دریچه ببینم.

آمده بودم مثل سالهای پیش دراز بکشم زیر آسمان ، هزار شهاب ببینم و یکی یکی آرزوهایم را بگویم.

اما انگار من دیگر آن خوب هر ساله نبودم.

اشک توی چشمهایم جمع شد.

دلم مچاله شد.

من در این آسمان به این بزرگی یک ستاره و شهاب برای خودم نداشتم. 

رویاهام، رویایی نمانده در چهل سالگی. 

جز ، 

ما بی چرا زنده گانیم.



۱۴۰۰/۵/۲۱

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد