بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

روزهایم یک سرگردانی تمام عیار است. بهم می گوید چهل ساله من مبعوث شو. پیامبر شدی. 

من سرگردانم در جزیره ای در دور دستهای خودم. نمی دانم. نمی فهمم. نمی خواهم و می خواهم. یک تماما معلق .


هیچ چیزیم مطلق نیست. خوشحالم ، ناراحتم، دلشوره دارم. مضطربم، گیجم، تردید دارم ، شک می کنم، سوال دارم. درد می کشم، غصه می خورم، آرام می شوم، بی هوا می خندم، بیهوا می ترسم. از خودم می پرسم: چه شد؟ چرا؟ چی داشتی؟ چی داشت؟ چی دارم؟ چی داریم؟ 

در راه متلاشی شدنم. مثل همین لیدی در لباس قرمز. بالاخره از هم می پاشم. از این حسهای متفاوتم. از این بی ثباتی . 

از اینکه نمی دانم چه می خواهم و گیج و منگم. 

زمانهایی که تو از درد ، مست می شوی، گیج و منگ و ساکت می شوی و من نمی دانم چه می شود. 

من از ندانستن این لحظات سردرد می گیرم. تمام دیشب سرم درد گرفته بود. خواب برایم یک آرزوی دست نیافتنی شده چون خیال دست از سرم برنمی دارد. 

چقدر زندگی کردن سخت است.


تا به حال این همه از بودنم نترسیده بودم. چه بودنی!


بودنم مثل بمب می ماند هر لحظه می خواهد منفجر شود و همه چیز را نابود کند.



از خودم فرار می کنم. وقتهایی که در آینه خودم را می بینم ، این زن در آینه را نمی شناسم. 

من کجاست؟

منی که تا چند روز پیش با من بود ، چه شد؟


نمی دانم تا کی می توانم تاب بیاورم؟ قلبم تا کی و کجا تاب می آورد.


نجات دهنده کجاست؟



 

۱۴۰۰/۵/۲۹

نظرات 1 + ارسال نظر
لیمو چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1401 ساعت 10:43

نمیدونم من متوهم شدم یا کلمات توصیفی انتخابیتون نام چند کتاب بود؟ :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد