بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

از امروز چیزی به خاطر نمی آورم

جز بازی هایم با کوچکترین شاگردم،

دلتنگی هایی که وسط روز گریبانم را گرفت. اما بعدش تبدیل به غم شد.

بعد با لالا و خواهرش فوتبال بازی کردیم و از درخت حیاط، گردو چیدیم و با دوربین شکاری به مجسمه های خرگوش زرد و سفید ، در بالکن همسایه آن دست خیابان زل زدیم.

بعد ماکارونی شفته خوردیم و من برای بچه ها قصه گفتم. باز لایتر شخصیت فضایی ، در فیلم داستان اسباب بازی ،  آمده بود خانه شاگردهایم تا کره زمین را با خودش ببرد. همین را در سه اپیزود گفتم و آنها از خنده غش کرده بودند. 

دلتنگی و غم تمام شد جایش را داد به آه.


وقتی به خانه برگشتم خیلی خسته بودم. قصه گوش دادم. به صداها گوش دادم. 


به خودم گوش دادم. همه احساساتم قاطی شده بود. باید مانند کتاب داستان هیولای رنگها که چند روز پیش با هم خواندیم ، احساساتم را جدا می کردم و هر رنگش را درظرف خودش می ریختم. 


اما بلد نیستم. من معلمی هستم که به شاگردانم می گویم درباره اینکه چه حسی دارید صحبت کنید اما خودم همه چیزم با هم قاطی شده. 


 

۱۴۰۰/۵/۳۰

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد