بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دخترکم دیروز یاد گرفت که بدون چرخهای کمکی دوچرخه سواری کند. پاهایش را رها کند و روی رکاب بگذارد و نترسد از زمین خوردن. چند بار زمین خورد؟ خیلی. موقع دور زدن، موقع ترمز کردن، موقع تنظیم کردن بین پاها و دستانش روی فرمان و راندن دوچرخه. اما بعد از چند بار خوردن زمین ، موفق شد. من ایستاده بودم به تماشا. بهش چند بار فقط گفتم پاهایت را یکهو از روی زمین بردار و به خودت مسلط شو. توانست بین دستهایش، چشمانش و پاهایش رابطه ای پیدا کند و به آرامی رکاب بزند که همزمان نیفتد و از دوچرخه سواریش لذت ببرد. دخترکم در هفت سالگی توانست این هماهنگی را در خودش پیدا کند. هماهنگی که در کل زندگی لازم است، بین قلب، احساس و عقل باید جولان بدهد و هر کدام نباشد یک جای کار می لنگد. باید هنرمند بود و به زیبایی در این زندگی راهش را پیدا کرد. درست است من خودم گاهی می لنگم و طول می کشد تا این هماهنگی را پیدا کنم اما بالاخره موفق می شوم. 

یعنی خودم می خواهم که اینطور باشد.



۱۴۰۰/۶/۴

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد