بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

تن خسته ام بوی نوزاد می دهد، بویی که این روزها از تمام اتفاقات بد دنیا و دنیایم می کشدم بیرون. توی بغلم چشمان روشنش باز می شود. لبش به خنده باز می شود. وقتی باهاش حرف می زنم. چطور می توانم این زندگی تازه و نو را ببینم و جان نگیرم؟ انگار به تنم خون تازه برای زندگی جاری شود، دنیایم می شود. دستهای کوچکش را در دهانش می کند. گردن باریکش را بالا می گیرد. چند روز دیگر سه ماهه می شود. 

چقدر خوب است که من عمه این نوزاد هستم. چطور می توانم از لحظات ساده بگذرم؟ بهم انرژی می دهد که با تاریکی خودم بجنگم.



۱۴۰۰/۶/۱۰

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد