بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

صدای اذان مغرب می آید.

قرارمان ساعت هفت و نیم توی لابی هتل است. من اصلا خوابم نبرد. بقیه خوابیده اند. امیدوارم شب خوابم ببرد.

صبح موقع صبحانه کافی نخوردم از ترس نخوابیدن. حتی حالا که دلم می خواهد و هتل برایمان گذاشته باز هم مقاومت می کنم و نمی خورم.

ولی یک لاته استارباکس و یک بستنی مک دونالد و یک شیرینی از حفیظ مصطفی باید خودم را مهمان کنم. و دیگر نمی دانم کجای شهر به این بزرگی را بروم ببینم.

می خواهند من را بزور ببرند خرید. 

دوروز برنامه بیوک آدا و استانبول گردی داریم.

و به یکی از دوستان مدرسه ام که اینجا زندگی می کند پیام داده ام شاید یک روزم هم با او و دخترش بگذرانیم. 

دیگر نمی دانم چه کنم؟ 

کاش می شد ماند و دیگر برنگشت. 



۱۴۰۰/۷/۲۳

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد