بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

گم شدم. رفتم خیابان جهانگیر را به خیال خودم تا تهش. تهش خوردم به سرازیری، یک سفارت، یک ساختمان مجلل و یک پیچ تند و بعد از کوچه های تنگ و باریکش دریا را دیدم و نفسم بند آمد. تا حالا در یک شهر قدم نزده بودم که بعدش برسم به دریا. شمال خودمان طوری بود که اینطوری نبود. تنها بودم. یعنی خوب شد تنها بودم. این همه داشتم راه می رفتم و پاهایم تند تند من را جلو پرتاب می کرد  و عین خیالش نبود.هر قدم یادآور چیزی یا کسی بود. 

از هیجان و دلهره تندتر راه می‌رفتم. التماس کوچه های شهر غریب می‌کردم که به من موزه را نشان دهید. بارها شده بود در تهران گم شده باشم اما حتی با رد کردن یک خروجی، یا رفتن یک مسیر اشتباهی، باز توانسته بودم برگردم ولی حالا مستاصل به جلو می‌رفتم. من که گفتم می‌خواستم بروم کنار دریا بعد از موزه، حالا شد قبل از دیدن موزه. سرازیری که داشت تمام می‌شد به پشت سرم نگاه کردم. یک درخت با برگهای فرمز دیدم و همانجا مقاومتم را از دست دادم و موبایلم را کیفم درآوردم. چند تا عکس گرفتم. بیخیالتر از قبل شدم. از بس که نگران دزدیده شدن وسایلم بودم. از روی خط عابر پیاده رد شدم و به یک موزه بزرگتر دیگری رسیدم که صف طولانی برای بلیط داشت. از روی کنجکاوی تا محوطه رفتم و یاد کاخ گلستان خودمان افتادم. فقط کنار دریا نبود. ساعت به این بزرگی نداشت، و دهانه درش اینقدر وسیع نبود. آخرین بار که رفته بودم دم عید بود و برای رفتن از میله های باریکی عبور می کردیم و به اتاقک بلیط خریدن می رسیدیم. اما اینجا توریستها صف را در حیاط پیچ و تاب داده بودند تا دربزرگ آهنی. 

صد و پنجاه لیر برای دیدن سه تا موزه. برگشتم به طرف دریا. راه رسیدن به کشتی ها را پیدا کردم. دسته دسته آدمها از کشتی های کوچک و بزرگ پیاده و سوار می‌شدند. 

۱۴۰۰/۸/۳

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد