بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

من گم شده بودم و هیچ کس حواسش به من نبود. من دیگر شبیه مردم شهر شده بودم و کسی فکر نمی کرد من یک توریستم که یک هفته قرار است اینجا در خیابانهای این شهر دور از وطنم قدم بزنم و برگردم. من هم دیگر بعد از چند ساعت شبیه این آدمها داشتم روزمرگی می‌کردم. به دریا نگاه می‌کردم. گلابی می‌خوردم و به کبوترها دانه می‌دادم. و هر جا چسب‌های روی دیوار را می‌دیدم که قرمز شده‌اند عکس می‌گرفتم. برای رد شدن از خیابان منتظر چراغ سبز عابر پیاده می‌شدم و از تابلویی که نوشته بود میدان تکسیم یک سربالایی را گرفتم و رفتم بالا. سربالایی نفسم را گرفت. اما یکی از کافه‌ها در همان سربالایی، راهنمایم شد.از پسرجوان که عینکش شبیه هری پاتر بود پرسیدم. و او با کمال سخاوت گوشیم را به اینترنت کافه وصل کرد و من گوگل مپم را باز کردم تا راهی که تا موزه است بهم یاد بدهد. گاهی لازم است به غیر از اینکه اسم خیابانها را بلد باشی، خود خیابانها و کوچه ها را هم بشناسی. شاید این را دقیقا در این روز فهمیدم که جستجوهایم تا این لحظه بی نتیجه بود. پسر جوان گفت من هم کتابهای این نویسنده را خوانده‌ام و یکبار به موزه رفته‌ام و باید بروی تا میدان و از آنجا خیابان کنار خیابان استقلال را بروی و باز بپرسی. و وقتی نفس نفس زنان به سر خیابان با سربالایی تند مثل آنجا که راه میانبر است از درکه به ولنجک، رسیدم، حال خوبی داشتم. خیابان را رفتم تا رسیدم به تابلویی که نوشته موزه کمال پاموک. چه جالب. و مسیرم را ادامه دادم برای رسیدن به موزه. 


۱۴۰۰/۸/۴

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد