بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

هنوز مرد در ذهنم مانده ، کمی از صدایش و دماغ عمل کرده اش. اما مهربان بود و کلی باهام حرف زد . اولش ما پشت سر دوستانش بودیم اما بعد به خاطر تخت بچه و اصرار ما جایمان را عوض کردند و نشستیم کنارش. من و مامان فندق هم باهاش حرف زدیم. وقتی همه داشتند یکی یکی روسری هاشان را در هواپیما برمی داشتند من و مرد جوان که متولد شصت و نه بود ،درباره دین و خدا و مردم و سرزمین و پول و زندگی و زن حرف می زدیم. 

خانه اش ظفر بود، و خیلی با ادب و در عین حال صمیمی بود. با مادرش زندگی می کرد. اگر قرار بود برویم آلمان و یا جایی دیگر مطمئنا سردرد می گرفتم از بس حرف زد ، اولش چشمانش را بست و من هم داشتم مجله ناداستان را می خواندم. وقتی برایمان صبحانه آوردند یخمان باز شد. از سمت راست به ما پک های صبحانه داغ را دادند. می خواستم بیدارش کنم اما مهماندار سمت چپ بهش صبحانه داد. گفتم فکر کردم خوابیدی و بیدارتون نکردم. و گفت کمی چرت زدم. املت اسفناج را نخورد چون نمی توانست ، حالش بد می شد. اما من و مامان فندق گرسنه بودیم و هر چه بود بلعیدیم و همان داستان نان های اضافی که از مهماندارها و مسافرهای بغل دستی به ما می رسید. اتفاقا مرد دیگری هم بغل مامان فندق بود و او هم پدر و مادرش را داشت می برد استانبول، تهرانی نبودند. او هم نانش را به ما داد. و کلی سر این ماجرا خندیدیم. بعد از صبحانه شروع کردیم درباره همه چیز حرف زدن. او از شغلش گفت و گفت چهار سال در آلمان زندگی کرده و عکس خانم برادرش را نشان داد و گفت من شبیه زنداداششم. و کتاب خوان هم هست. از حکومت بگیر تا پارتی و دوست دخترهایش برایم حرف زد. وقتی باهاش حرف می زدم، نه عاشقش می شدم و نه چیزیم می شد. اولش چرا . اما بعدش گفتگویمان بعد انسانی گرفت. دو نفر که در کنار هم دارند معاشرت می کنند و حرف می زنند و اشتراکات فراوانی دارند. درباره کرونا و مردن خاله اش حرف زد. اینکه ماشینش را فروخته تا خرج بیمارستان مادرش را بدهد تا از کرونا جان سالم بدر ببرد. از اینکه همیشه جایش وی آی پی هواپیما ست و الان هم به خاطر آن دو مرد همکارش آمده بود عقب. وقتی دخترک آمد پیشم او از دیدنش ذوق زده شد. وقتی می گفتیم ما شوهرها را پیچانده ایم و آمده ایم سفر او غش می کرد از خنده. موقع پیاده شدن می خواست سیم کارت ترکش را بگذارد و دنبال سوزن ته گرد بود، ما بالاخره با گوشواره میخی دخترک کارش را راه انداختیم و او خیلی خوشحال بود. 

و برای هم آرزوهای خوب کردیم موقع خداحافظی و پیاده شدیم.

آن لحظات خودم را می سنجیدم. چقدر داشتم به مرزهای تن و وجودم فکر می کردم. چقدر رها بودم. چقدر انسان بودم. و به خودم افتخار می کردم. می توانستم بدون قضاوت ( البته با تلاش بسیار هنوز هم بسیار نمی توانم ) و خیلی عادی با مرد دیگری حرف بزنم. کاش زودتر یاد گرفته بودم. 

مهارت گفتگو کردن با دیگران به خصوص مردان احتیاج به تلاش و تمرین دارد که در زندگی من به این صورت کم اتفاق افتاده است. 

اما خوب بود.


۱۴۰۰/۸/۱۴

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد