بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دیروز وقتی روی سپیدی موهایم رنگ می پاشید ، یادت افتادم، روزی که دیدمت داشتی درباره وقتی حرف می زدی که موها رنگ می گیرند، آخ دیروز چقدر درد کشیدم وقتی این موها روی سرم جا به جا می شد و دلم می خواست هر لحظه آن ماسک و کلاه و حوله و روپوش پلاستیکی را پاره کنم و آنجا را ترک کنم و بگویم غلط کردم. اما نمی توانستم. افتاده بودم در ماجرایی که دیگر برگشتی نداشت. موها داشت روشن و روشنتر میشد و من داشتم به سمت جوانی از دست رفته ام بر می گشتم. یک سال و نیم بود،  موهایم طبیعت قشنگ خودش را طی کرده بود. بلند می شد بدون رنگ. سفیدی های متعددی که عمرم را نشان می داد. روزهای رفته ام را، که با عشق و بی عشق گذشته بود. ده سالی که زندگی مشترک داشتم، و سالهای قبلش که بالا و پائین های زیادی را تجربه کرده بودم. اولین موی سفید را روی سرم در بیست و دو سالگیم دیدم. وقتی برای بار اول، تپش قلبم را احساس کرده بودم و بعد از آن هزار بار دستانم یخ کرده بود و دلهره داشتم برای دیدن آدمهای دوست داشتنی زندگیم و حرف زدن و شنیدنشان، و عشق چیزی بوده که هر بار در زندگیم جاری بود ، جوانیم را به شوری غیرقابل وصف تبدیل کرده است. من برای جوانتر شدم احتیاجی به بوتاکس و تزریق ژل و کشیدن پلکهایم ندارم. هر بار که چیزی تازه بخوانم یا ببینم جوان می شوم. هر بار که حس خوب و صدای قشنگ دوستانم را می شنوم، جوان می شوم. هر دفعه که کسی بهم می گوید چه احساس نابی از زندگی داری، قلب من جوانتر می زند. رنگ کردن بهانه ای بود که رنگی تر از قبل باشم. هنوز که در برابر آینه می ایستم ، از دیروز تا حالا، خودم را نمی شناسم. خودم را با دیروز مقایسه می کنم، انگار دکمه رفرشم را زده باشند، نه اینکه تازه نبودم سرشار از حس طراوت نبودم اما جوری غریب این تازگی را تماشا می کنم که می دانم آدمی به هر چیزی عادت می کند. 

جوانیم در کتابخانه، در خیابانهای تهران، در کافه ها و سینماهای تهران گذشت. در موزه معاصر ، در بلوار کشاورز، در دانشگاه و کلاسهای مختلف گذشت و چه خوب گذشت. 


۱۴۰۰/۸/۱۵

نیمه پائیز 

تهران بارانی

اتاقی که دیگر دیوار آبی ندارد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد