بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

چند وقت پیش، وقتی مضطرب بودم، و همه اش دلم می خواست گریه کنم ، کنار خیابان نزدیک یکی از خانه شاگردهایم نگه داشتم و یک ساعت حرف زدم. بعد از گذشت نمی دانم سه ماه یا دو ماه باز حرفهایش را مرور می کنم. بعد از صحبت کردن باهاش حالم بدتر شد. و بعد رو به یک احساس بهتر شدن رفت اما بعضی از حرفهایش را نتوانستم انجام بدهم.

مثلا درباره اینکه هر شب به خانه برگردم و کارم را کم کنم. او ساکن آلمان بود و گفت در آلمان این خیلی عادی است که مسافتی طولانی تر برای کار به شهر دیگری بروند و شب دوباره برگردند. 

دیشب که دو ساعت کامل در ترافیک بودم برای برگشتن به خانه بابا، همه اش فکر می کردم اگر قرار بود بچه را بردارم و بعد دوساعت دیگر در ترافیک می ماندم تا به خانه برسم و صبح دوباره همین راه را برگردم 

دیگر چه از من باقی می ماند؟

به نظرم حرفهای مشاور مزخرفترین حرفهایی بود که آن روز شنیده بودم. نمی گذاشت از گذشته حرف بزنم. می گفت درباره حالا و اتفاقاتی که باعث این حالم شده حرف بزنم ، گفت نمی خواهد قضاوت یا سرزنش کند اما دقیقا کلماتی استفاده کرد که من را حسابی ترساند. 

هنوز نمی دانم تا کجای حرفهایش درست بود؟ چرا با من اینگونه رفتار کرد؟ او که در جای دیگر با فرهنگی دیگر زندگی می کرد و شرایط اینجا را خوب می دانست تا حدودی هم راست می گفت. درباره حرفهایش هنوز فکر می کنم. 

و البته از آن شرایط اضطراب آرام آرام با کمک خودم بیرون آمدم ولی طول کشید تا آرامشم برگشت.


آن روز هم حالم بد بود و هم خوب. هم پشیمان بودم و هم گناهکار. 


۱۴۰۰/۸/۱۹

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد