بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

روزگار غریب

امروز آخر ختم چهلم بابای سین ، رسیدم و میم دوستی که سالهاست با سین دوست بود و منم روزی زمانی باهاش دوست بودم را دیدم. میم عوض نشده بود. دکتر معمار شده میدانم. موهایش همانطور کوتاه و پسرانه. همان دندانهای سفید که دیگر سیم ارتودنسی بهش نبود. بغلم کرد. باهام حرف زد. فکر نمیکردم اینطور ازم استقبال کند. شاید من به دوستی او و سین حسودی میکردم و نمیخواستم با هم دوست باشند آن روزها. ولی دیگر چه اهمیتی دارد؟ دیگر ما سالهای زیادی را پشت سر گذاشته بودیم. قرار شد همگی به خانه‌ی من بیایند تا پس از سالها با هم حرف بزنیم. حرف زدن چقدر خوب است. 

موقع حرف زدن گفت که چه کسانی بهش زنگ زدند و تسلیت گفتند و یکی از دوستان مشترک هم جزوش بود که باعث امید بود. خیالم راحت شد که حالش خوب است. و منم ازش بی خبر بودم. اما سین گفت بهم زنگ زده و گفته هر کاری داری بهم بگو. چقدر بغل کردن دوستان قدیمی خوب بود. 

ولی حالا بغضی گنده وسط گلویم مانده. شاید صبح بهتر باشد.

۱۴۰۱/۱۰/۷

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد