بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

امروز دوبار اشک توی چشمانم حلقه زد، مامان شاگردم ، اولین شاگرد خصوصیم که یک سال می شود من را می شناسند، بهم زنگ زده، قبلش بهش پیام دادم که من ممکن است بعد از پنج و ربع برسم، امروز نیم ساعت از همه کلاسها عقب افتادم چون رفته بودم برای کلاس زبان دخترک کتابهایش را بگیرم. موقع حرف زدن که می شناسمش ، طبق معمول اعصاب ندارد و از دست دو پسرکش حسابی خط خطی است: می گوید اگر قرار است دیرتر برسید اصلا نیایید. دلم می گیرد. من مگر مجبورم که بیایم خانه تو؟ من به خاطر اصرارهای خودت این ساعت و این موقع شب کلاس گذاشتم؟ فراموش کرده که چقدر گفت تا قبول کردم. می گوید پدرشان می رسد و همه چیز بهم  می ریزد. می گویم باشد. من سر ساعت میایم و می روم. و آنچنان تند راندم و نزدیک بروم زیر مینی بوس توی اتوبان همان جا گریه ام گرفت که از ترس، از روی تنهایی شدیدی که داشتم. پارک کردم و ساعت پنج و ده دقیقه جلوی خانه اش بودم.

بعد هم که رسیدم طبق معمول با حالتی طلبکارانه سلام می کند و بعد که انگار من پرستار بچه هایش هستم نه معلم. چقدر آدمها با هم متفاوتند. چقدر می توانند خودشان را نشان بدهند. بعد می رود توی اتاقش و طبق معمول داد می زند کسی به اتاق من نیاید تا ساعت شش و نیم. 

من با بچه ها بازی می کنم تا پدرشان برسد و بعد می زنم بیرون. برایم شیر و کیک آورد. بدون اینکه به رفتارش فکر کنم بهش گفتم خیلی کیک خوشمزه ای بود. توی میدان دم خانه اش باز اشکم گرفت. چقدر من هیچ نمی گویم. چقدر من صبورم با آدمها.


۱۴۰۰/۹/۲۲

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد