بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

مرد لبهایش را گذاشت روی لبهای زن زیبا، آخ چه داغ بود و هوس انگیز. دست برد لابه لای موهای خرمایی اش و بعد تا خود صبح عشق بازی کردند. خانه، خانه مرد بود. تنها بودند. زن دوست داشتنی بود و ته قلب مرد ته نشین شده بود. اما وقتی اولین رگه های نور خورشید از لای پرده های نازک به اتاق‌نور پاشید، زن ناپدید شده بود. مثل رویای دم صبح ، اثری ازش نبود. فقط چند تارموی زن روی روبالشی جا مانده بود. خدمتکار مرد رفته بود نان تازه بگیرد و بیاید صبحانه بچیند. صدای در بلند شد، مرد خوابالوده به ثانیه آماده جلوی در ایستاده بود. سه مرد قوی هیکل و عجیب وارد خانه شدند. مرد متعجب داشت با مرد جلویی صحبت می کرد که ببیند چکارش دارند، چرا آمده اند و کارشان چیست؟ مرد دوم اسلحه اش را در آورد و با شلیک چند گلوله مرد عاشق شاعر را از پا در آورد. و مرد که هنوز مست شب گذشته بود ، کف حیاط افتاد و حیاط از خونش رنگین شد.



مرد، میرزاده عشقی بود.

-داشتم به قسمت رادیو تراژدی گوش می دادم درباره میرزاده عشقی-


۱۴۰۰/۹/۲۳

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد