بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

صبح موقع رفتن، همسایه مان را دیدم که فامیل پدرم هم می شود. داشتم خوش خوشان ،میدانک دم خانه مان را دور می زدم اول صبحی ، روسریم کج و کوله و بافته های موهام زده بود بیرون که یکهو دیدمش ، منتظر تاکسی بود تا برود به اولین ایستگاه مترو. یکبار دیگر هم دیده بودمش و خیلی قشنگ به روی خودم نیاورده بودم و برایش ترمز نزدم. اما این بار نمی شد. خیلی قشنگ چشم تو چشم شدیم. من ماسک نداشتم و خیلی تابلو بودم و او هم با اینکه ماسک داشت باز هم تابلو بود .برای همین بهانه ای نبود که ترمز نکنم. کیفم که طبق معمول روی صندلی جلو بود را پرت کردم عقب .کمی روسریم را درست کردم و هی خواستم گیس بافهایم بدهم زیر روسری که نشد و به روی خودم نیاوردم و باهاش سلام و احوالپرسی کردم . بعد رادیو را کم کردم و مثلا سعی کردم با آرامش رانندگی کنم که اصلا نمی شد. فرمان ماشین خیلی سرد بود و نوک انگشتانم یخ زده بود و کاملا روبه رویم را نگاه می کردم. برای خالی نبودن عریضه گفتم شما مترو می روید ؟ سوال مسخره ای بود . خب معلوم بود. معذب بودم. بوی سیگارش را دوست نداشتم، با عطر قاطی نشده بود و حالم را بد می کرد . سعی کردم بهش فکر نکنم. بعد گفتم من چهارراه بعدی می پیچم و او خیلی مهربانانه گفت تو بپیچ من همین جا پیاده می شوم. و در را بست و رفت و من نفس راحتی کشیدم. چرا اینقدر کنار یک مرد نشستن برایم سخت است؟ چرا اینقدر خودم را جمع کرده بودم؟ از چه می ترسیدم؟ خیلی بهم نزدیک بود ؟ وقتی می پیچیدم او هم با من به آینه بغل نگاه می کرد و اصلا نگاهم نکرد. یعنی اینطور فکر می کنم. 


کلا چقدر زندگی سخت است؟؟؟؟


۱۴۰۰/۹/۲۳

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد