بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بهم گفت بزرگ می شوی و فراموش می کنی. چرا گریه کردی؟ 

بهش گفتم خیلی حال بدی بود. اما حالا خوبم. بعد از اینکه دم در پارکینگ خانه شاگردم ایستاده بودم تا ساعت رفتن بشود، داشتم اشک می ریختم. یکهو بابای شاگردم بیرون آمد و من را دید و برایش دست تکان دادم و او باز ریموت را زد که در بسته نشود. پیش خودم گفتم آقای وکیل از پشت شیشه های دودی ماشین مدل بالایش، اشکهای من را نمی بیند. اما تند تند ، وقتی حواسش به من نبود اشک هایم را پاک کردم که از زیر عینک دودی می ریخت روی صورتم. وقتی رفتم بالا دیگر غصه نخوردم.


۱۴۰۰/۹/۲۹

باران مثل توی فیلم ها می بارد. و من دارم درباره رابطه می نویسم. 

استاد داستان نویسی کلا کلاس ترم دو را کنسل کرد و می خواهد پول کلاس را برگرداند. گفته شاید سال آینده. و من امیدوارم از این نوشته ام خوشش بیاید تا چاپش کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد