بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

زن زنگ زد که من یک ساعت است دم متروی گلشهر ایستاده ام اما مترو بسته است، فکر کردم شاید دیر از خواب بیدار شده و می خواهد بهانه بیاورد. گفت تاکسی بگیرم بیایم. گفتم آره زودتر. الان بابا زنگ زده به موبایلم که کجایی؟ می گویم بالام دارم کتاب می خوانم. گفت پس کوش این زن؟ گفتم مترو بسته بوده، دارد می آید صادقیه، دربست گرفته، بابا گفت آره ایستگاه چیتگر دو تا مترو تصادف کرده اند. دیدم توی اخبار نوشته سه تا آمبولانس اعزام شده اما چیز دیگری ننوشته. دلم هری ریخت. اگر این زن در مترو بود و اتفاقی برایش می افتاد، هیچگاه خودم را نمی بخشیدم به اصرار آمدنش.


۱۴۰۰/۱۰/۱

زن می گوید دم مترو قیامت بود، می گفتند یک بچه کوچک یک سال و نیمه رفته و مادرش بدنبالش هر دو روی ریل های مترو و تصادف شده، 

تکرار می کند : چه بدبختیی، چه بدبختیی. 

بعد می گوید من ساعت پنج و نیم لباس پوشیدم بیایم که عطسه کردم. کفشهایم را در آوردم و برگشتم به خانه . جورابهایم را کندم و نشستم. ده دقیقه صبر کردم. بعد دوباره آماده شدم و راه افتادم. تا رسیده به مترو ساعت شش و ربع بوده و چند دقیقه قبلش این اتفاق تلخ افتاده.

من گفتم خدا رحم کرد، وگرنه من خودم را نمی بخشیدم و زن با لهجه کردی قشنگش گفت نه ، من خودم خواستم بیایم. غصه نخوری.

بعد موقع صبحانه خوردن گفت : سالها پیش که عطسه کرده ، صبر نکرده و باعث شده صورتش بسوزد. زخم بزرگی از سوختگی که روی چانه اش هنوز باقی مانده.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد