بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

مامانم سر ظهر بنا را گذاشت به بدرفتاری و لجبازی، حرصش گرفته از اینکه این دو روز از همه توجه دریافت کرده بودم. می گفت کاش همه حقیقت و واقعیت تو را ببینند و بفهمند چطور آدمی هستی.

حرصش می گیرد که با پسردایی هام و پسرخاله هام گرم می گیرم و می خندم و به هیچ جام نیست. 

و همه را امروز سرم خالی کرد. 

برایم مهم نبود. متوجه نیست و فکرش قابل تغییر نیست.


۱۴۰۰/۱۰/۴

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد