بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بیدار شدم .خواب دوستم را دیدم. توی بغلش بودم، گریه می کردم و دلتنگش بودم. لبهایش را می بوسیدم، محکم بغلش کرده بودم و این همه سال ندیدنش را تلافی می کردم. می خندید و می گفت الان همه فکر می کنند ما از خانواده های رنگین کمانی هستیم. خندیدم. در گوشم گفت من صبحانه چشم شیطان خوردم. نفهمیدم چه گفت. اما باز به بوسیدن ادامه دادیم. فکر کنم داشت راضی می شد که برویم باهم بخوابیم. شوهر و بچه اش هم بودند. انگار رفته بودم پیششان یا شاید هم ایلیه کمبره بودیم در هتل.



دی ماه ۱۴۰۰

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد