بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بعد از کلاس ، امروز عکس یکی از همکاران را دیدم که فوت کرده، از نزدیک ندیده بودمش، اما به نظر آدم خوبی بوده که این اواخر سرطان گرفته، یک سال اخیر وقتی ازدواج کرده متوجه شده که بیمار است. 

مرگ من را می ترساند. می لرزاند. مخصوصا وقتی اینقدر زن ، جوان بود. هنوز سی ساله نشده بود. بیست و نه . من وقتی بیست و نه ساله بودم چه میکردم؟ 

داشتم توی کارگاه چوب با بچه ها تجربه کسب می کردم. هزار تا بالا و پایین شدم بعد از پایان نامه و قبولی در رشته های مختلف ارشد و ادامه ندادن. نوشتن های بی سر و ته .

و اینکه عاشق بودم.

من همیشه در تمام دورانهای زندگیم عاشق بودم. 

بدون عشق به زندگی و آدمهایش نمی توانم زندگی کنم. 


من از مرگ می ترسم و شاید هم از فراموش شدن.

شاید الان هم فراموش شده باشم که فرقی با مرگ ندارد.


۱۴۰۰/۱۰/۱۱

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد