بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

نمی توانم از حقیقت فرار کنم. نمی توانم که بیخیال باشم. درست است که چیزی نبوده اما ماجرای از دست دادن کسی که می توانست روزنه ی کوچکی باشد برای پیشرفت به جلو به اتهام حفظ نکردن فاصله بینمان ، باهام دعوا کرد و من با همه ناراحتی و غصه و اینکه شاید هم مقصر بودم و معذرت خواهی هم کردم اما مجبور به سکوت هستم و فکر نمی کنم دیگر صحبتی بینمان باقی مانده باشد. 

می دانم دوستی معمولی بلد نیستم اما من صحبت عجیبی نکردم ، شاید خواسته ام نامتعارف بود و توقع بی جا داشتم اما مستحق اینگونه رفتار نبودم. شاید هم بودم. نمی دانم. 

بهش حق می دهم چطور می توانست بهم بفهماند که شرایط خاصی دارد( که من هنوز نمی دانم چه جور شرایطی منظورش است ) و همچنین با خانواده اش مراوده ای ندارد. یعنی کاملا گوشه گیر ، افسرده و بقول خودش منزوی. 

امشب یک لحظه ترسیدم. از اینکه یک نفر به خاطر این شرایط خودکشی کند. من که راه حلی برای بیرون آمدنش از این شرایط نداشتم و ندارم. اما فکر می کردم حضور وقت و بی وقت من ، حداقل از این فضای خاکستری زندگیش دورش می کرد. چه می دانم. من خیلی خیال پردازم. شاید هم الان حال بهتری دارد. 

و من فقط به فکرهای بیخودی دامن می زنم.

آخر یکبار قصه خودکشی برایم تعریف کرد. برای همین ذهنم همه اش می رود سمت این موضوع. تنها می توانم امیدوار باشم که عاقل است. 

حالا دیگر مهم هم نیست که جواب من را نمی دهد یا اصلا خوشش نمی آید که از من پیامی داشته باشد. 


۱۴۰۰/۱۰/۱۱

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد