بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

آن شاگردم بود که لبه‌ی بالکن می‌ایستاد و از خیابان تماشایم می‌کرد، هفته‌ی پیش که حرف از خانواده شد، گفت من بابا ندارم. نپرسیدم که چه شده. جا خوردم. به نظرم جدایی بود اما خب جور عجیبی است که در حرفهایش از دیدارش با عمه و دخترعمه‌اش هم می‌گوید. امروز وسط خیابان بودم که دیدم در بالکن ایستاده، پنج دقیقه زودتر از قرارمان. دست تکان دادم و او هم لبخند زد. پسر عجیبی است. هم حرفهای بزرگانه می‌زند و هم بچه است و مهربان. امروز من شربت نخوردم او هم نخورد. انگار عاشقم شده باشد. هر دفعه یک لگو نگه می‌دارد یواشکی که تا هفته بعد به من بدهد و بگوید این اینجا جا مونده بود و من ازش تشکر کنم که مراقبش بوده. خیلی با احساس و مهربان است. تا به حال شاگرد اینطوری نداشتم به غیر از بچه‌های پیش و اول دبستان آن مدرسه‌ی پسرانه که دو سه نفرشان هر بار بغلم می‌کردند و یکیشان هم‌نام تو بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد