بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دختری بود که در موسسه با مدرک روانشناسی و کار در چند تا مهد از روی ناچاری و بیکاری، نظافت می‌کرد و چای می‌ریخت و تمام کارهای موسسه را از وقتی به جای جدید آمدیم انجام میداد. اسمش را یاد گرفتم. هنوز بیست و دو ساله‌ش نشده فکر کنم. نگران آینده‌اش بود. بعد از چند وقت که گذشت، دقت و نظمش را دیدم. باهم همکلام شدیم. در محل کار با کسی گرم نمی‌گیرم و حرف نمی‌زنم. رسم نیست. حتی اگر صمیمیتی در لحن و صداکردن باشد مودبانه و در حد حرفهای کاری است. جلوتر نمی‌رود. گفت دنبال کار بهتری است و این را در شان خودش نمی‌داند و خانواده‌اش خبر ندارند. دو جا دنبال معلم می‌گشتند و همینطوری بهش معرفی کردم. اولی راهش دور بود. سر دومی مریض شد و نتوانست مصاحبه برود. خواهش کردیم وقتی حالش خوب شد برود. رفت و از بین چند نفر و چندین مصاحبه‌ی سخت موفق شد که آزمایشی آن کار در مدرسه که معلمی بود را بگیرد. امشب همین حالا پیام داد که استخدام شده. خیلی خوشحال بود. خیلی خیلی. گریه‌ام گرفت و یاد تو افتادم. تو از این کارها زیاد کرده‌ای. چقدر برایش خوشحال شدم و تشویقش کردم به تلاش و پشتکار و برایش آرزوی موفقیت کردم. گفت هر چه میخواهی به آن برسی. میخواهم با دخترک راه بیفتم و کوله‌ام را بردارم و بروم کل دنیا بچرخم و با بچه‌های دنیا بازی کنم. بخندم و کتاب بخوانم و شاد باشم. همین. و تا آخر عمر اینجوری زندگی کنم. من همین را می‌خواهم. میخواهم دیگر مردخانه را نبینم.

نظرات 2 + ارسال نظر
آفتاب دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1402 ساعت 13:45

من مرد خانه خودمون رو دوست ندارم ببینم. کاش مسیر رهایی راحت بود و روشن

عزیزم درد مشترک

لیمو چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 10:57

چقدر توی دلم ستاره ها چشمک زدن... کاش همه به چیزهایی که میخوان برسن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد