بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

در چهارچوب پنجره رو به ماه نشسته‌بودم و شانه‌ی راستم از باد ملایم یخ کرد. پاهایم را می‌توانستم به جای تو بغل کنم و این همه ستاره تماشایم می‌کردند که غم دارم و نمی‌توانم دیگر گریه کنم. غصه‌هایم آنقدر زیاد شدند که دیگر اشکی هم ازش در نمی‌آید. صدای سگها توی دل کوه می‌پیچید. خسته‌شدم. قدیم بیشتر از این شهاب می‌دیدم. بیشتر از این صبور بودم و هی می‌گفتم ده تا ببینم می‌خوابم. یا اگر پنج تا دیدم. دیشب چهار پنج تا دیدم و امشب دو تا. دارم جوانیم را پشت سر می‌گذارم. آسمان واقعا قشنگ است. به وجدم می‌آورد و حالا در این لحظه غمگین‌ترم می‌کند. خیلی تنهایم. کاش آدم نبودم. آدمی‌زاد چیه؟ به هر کجا قدم می‌گذارد و آنجا را کشف می‌کند. قلبم را فتح کردی و بعد مثل یک فضانورد که رها شده در قعر تاریکی و تنهایی از من جدا شدی. و این دردناکترین بخش ماجراست.



۱۴۰۲/۵/۲۱

نظرات 1 + ارسال نظر
آفتاب دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1402 ساعت 13:43

چقدر با احساس بود متنی که نوشتین. انگار از زبان من بود. انگار من دارم همین رو دقیقا تجربه میکنم. جای خالی کسی که قرار نیست هرگز پر بشه

آفتاب جانم سرت سلامت. کجا بودی اینهمه وقت؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد