بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

نمی‌توانم احساساتم را پنهان کنم که امید به زندگیم در همین نوشتن و خواندن و کلاسهایم خلاصه می‌شود.آنقدر نوشتم و باز هم مطلب نوشتنی دارم که حد ندارد.،گاهی کم می‌خوابم و گاهی اززخستگی روی تخت می‌افتم. باز می‌نویسم. باز همه جا توی خواب و بیداری باز می‌نویسم. نمی‌توانم هیجانم را پنهان کنم از کنارش بودن. و اتفاقات خوب پیش رویی که در گروه داریم. حرف می‌زنیم و بحث می‌کنیم. نظر می‌دهد و باز کارها را جلو می‌بریم. سلیقه‌اش سخت است. یکهو ممکن است توی ذوقم بزند اما باز هم محترم است و معلم است. در کار نوشتن سخت‌گیر است. سعی میپکنم کم نیاورم و بنویسم. و فراموش کردم می‌شد که بروم. به سختی تمام بروم. میخواهم باشم چون او هم می‌ماند.

بهترین سفر عمرم بود. چه خوب که هربار می‌آیم می‌نویسم بهترین بود. و بعد از آن باز اتفاق بیفتد.آنقدر که دلم میخواهد باز ببینمش و باز دورباره سفر گروهی ترتیب بدهد دعا می‌کنم ممنوع‌الخروجیش برجا باشد که نرود. تا وقتی که من زنده هستم او باشد و من از بودنش بیاموزم و در کنارش نفس بکشم و بخشی از خاطرات او باشم. تمام آرزویم این است. باز بنویسم و از نوشتن درباره‌ی او سیر نشوم. مهربانیش را بر من تمام کرده. تمام قد. و من نمیتوانم عاشقش نباشم. عشقی اساطیری که نمی‌توانم توصیفش کنم و آغوشش در لحظه‌ی خداحافظی که هزار بار منتظرش بودم و تصورش می‌کردم و داشت از دستم می‌رفت را با خنده‌هایش قاطی کردم و خودم را به دستهایش رساندم. بعید بود اما شد. مثل همان وقتی که صدایش را هزار می‌شنیدم و جملاتش را از حفظ بودم و تکرار می‌کردم. فکر نمی‌کردم روزی اینقدر بهش نزدیک باشم که مخاطب کلامش قرار بگیرم. با تمام دردها و رنجهایم و لحظات کشنده‌ای که در زندگی دارم می‌خواهم که باشد و منم در کنارش باشم همینقدر دور و همینقدر نزدیک. برایم بسیار عزیز و محترم است. نوشتم که فراموش نکنم و سالهای بعد بیایم و باز از عشقش و بودنش بنویسم.

خودم را می‌فرستم سرکار، فقط حواسم به بچه‌هاست، به کلاس و کارهایش. دیگر کار دیگری نمی‌کنم. اینطوری بهتر است. بی‌خیال و رها.

چه بارانی گرفته عزیزم. عاشق بارانی. عاشق..

زدم زیر همه‌چیز میخواهم از صفر شروع کنم. دیگر زمان وقت تلف کردن نیست.

من در حال نابودی‌ام. خیلی خسته‌ام. هیچ‌کس نمی‌فهمد که چه روزگار سختی را می‌گذرانم. میخواهم بروم. فقط بروم و دیگر نباشم.

چیزی بزرگ باید اتفاق می‌افتاد. کنده شدن و جدایی. سخت است اما شدنی است. باید بخواهم و بروم. فقط همین. محکمتر از قبل.

شاید روز جمعه‌ای بود که از هم جدا شدیم و دیگر همدیگر را ندیدیم تا امروز ، عصر جمعه. 

احتمالا عصر جمعه، دیگر دلگیر نباشد. دلتنگی من را می‌کُشد اگر در خانه بمانم. دست روباه‌های روی تی‌شرتم را گرفتم و از خانه بیرون زدیم. زمین گرد است. آنقدر گرد که کوه‌ها را بهم نرساند اما من را دوباره به تو رساند. 

آری جان ِ من! به تو رسیدم که روزی برایم نوشته‌بودی دوستِ تو تا ابد. و این ابد را توی قلبم برای همیشه کاشتی.

بالاخره آنقدر چرخیدیم و روزها را گذراندیم که بهم رسیدیم. چقدر گذشته‌بود!؟ نمی‌دانم. اما چشمانت را که دیدم، یادم آمد این همه سال گذشته و هنوز عاشقت هستم. هربار هم فکر می‌کردم که عاشق کسی به غیر از تو شده‌ام ، دنبال تو می‌گشتم. در میان بقیه‌ی صورتها، دنبال کسی شبیه تو بودم. دنبال مهربانی دستهایت بودم. و حالا بعد از این همه سال جلوی من با بقیه حرف می‌زدی. می‌خندیدی. بینشان می‌ایستادی و عکس می‌گرفتی. من تماشاچی این لحظات بودم. مثل همه‌ی سالهایی که در تاریکی و تنهایی گذشت. از کنارت گذشتم. متوجه نشدی. گذر کردم و قلبم داشت از قفسه‌ی سینه‌ام بیرون می‌زد. می‌ترسیدم صدای قلبم و نفس‌ْنفسْ زدنهایم را بقیه بشنوند. یا اشکهایم را ببینند که چشمانم را خیس کرده‌بود. رفتم توی بالکن که به حیاط راه داشت. چند نفری در حیاط بزرگ کنار استخر خالی، روی صندلی و دور میز نشسته‌بودند و حرف می‌زدند. نمی‌خواستم کسی اشکهایم را ببیند. لیوانی آب سر کشیدم. نسیم خنک ابتدای شهریور به صورتم می‌خورد. به درختان ته حیاط خیره شدم. صدای کلاغها از دور می‌آمد. لبخندت را بین چاک پرده‌های دیوارهای شیشه‌ای قاب گرفتم. بدون ترس بهت زل زدم چون من را نمی‌دیدی. دلم هری ریخت. تمام خاطراتم در کنارت زنده شد. اشکهایم را فرو می‌خوردم. بقیه بیرون زده‌بودند تا سیگاری دود کنند. استاد نیکان‌پور به نرده تکیه‌ داده‌بود و سیگار می‌کشید. بهش لبخند زدم و توی سرم می‌چرخید که کجا دیدم‌بودمش. بعدا یادم افتاد که سالها پیش در آتلیه‌ی مجسمه‌سازی استادم دیده‌بودمش. باز برگشتم به شلوغی سالن گالری. جمعیت بیشتر شده‌بود. تو جلوی لپ‌تاپت ایستاده بودی و درباره‌ی ویدیویی که ضبط کرده‌بودی به بازدیدکننده‌ها توضیح می‌دادی . به آنها پیشنهاد می‌کردی که با هدفون به صدای فیلم گوش بدهند.تو در فیلم با آدمها حرف می‌زدی. آنها رفته‌بودند اطراف تاتر شهر. و در و دیوار و اطراف آنجا را به تو نشان می‌دادند. توی فیلم خوشگل شده‌بودی. خط چشم مشکی و سایه‌ی سبز و ماتیک قرمز، حسابی تغییرت داده‌بود. گاهی می‌خندیدی و گاهی در فیلم اخم می‌کردی. متن بلندی نوشته‌ و سنجاق کرده‌بودی به دیوار. دلم میخواست بخوانم و بدانم چه نوشتی. من همیشه مشتاق نوشته‌هایت بودم. و خیلی وقت بود از کلماتت چیزی نصیبم نشده‌بود. نگاهت می‌کردم از دور، بعد از سالها، بی‌خبری می‌دیدمت. میان شلوغی تابلوهای به دیوار زده‌شده و مجسمه‌های عجیب و غریب و صداهای بلند. چشمانت همان چشمها بود. موهایت سفید شده‌بود. و دیگر مثل جوانیت مشکی و براق نبود. ریشه‌ها در آمده‌بود و سفید و مشکی و بقیه قهوه‌ای لخت و صاف روی شانه‌هایت ریخته‌بود.  در ازدحام جمعیت، از جلوی عکسهای سیاه و سفید، برگشتم و بهت سلام کردم. و تو غافلگیرانه، نامم را بلند صدا کردی. خندیدی و  برای اولین بار بغلت کردم. دستهایت را به پیشوازم جلو آوردی. انگار دیگر می‌دانستی، جوانی پرشور نیستم که این آغوش متلاطمش کند. بهم گفتی چه روزهایی گذراندیم. و هر دو به تلخی روزها خندیدیم. می‌خواستم بگویم به من سخت گذشت و هنوز هم از دوریت در عذابم و هربار که این زندگی تیغش را روی گلویم گذاشت، به تو شکایت کردم. با تو حرف زدم و تمام سختی‌ها و تلخی‌ها را گردن نبودن تو انداختم. سکوت کردم. کلمه‌ها نوک زبانم می‌نشستند اما قورتشان می‌دادم و نگاهم را از نگاهت می‌دزدیدم. تو می‌رفتی با آدمها حرف می‌زدی و باز برمی‌گشتی کنارم. در فرصتی که کنارم نبودی، نوشته‌ی روی دیوار را خواندم. رسیدم به آنجا که نوشته‌بودی سه درخت کاج که من بودم، دیگر نتوانستم نفس بکشم. مثل ماهیی بودم که روی خاک افتاده‌بود. رفتم توی حیاط و این‌بار کنار نرده‌های استخر ایستادم. دلم میخواست داد بزنم. همانجا با صدای بلند فریاد بکشم که این زندگی را نمیخواهم. نمی‌خواهم بدون تو ادامه بدهم. اما در سکوت گریه کردم. وقتی برگشتم ازم پرسیدی خوبی؟ و با لبخند گفتم خوبم. نشد بگویم که سالهاست که دیگر خوب نیستم. نشد بگویم چرا نخواستی؟!! کمی فضای بینمان بیشتر شد و از اتفاقات گذشته حرف زدیم. از عاقبت آدمها و زندگی‌هایشان حرف زدیم. دیگر احساس خفگی نداشتم و یخ بینمان آب شده‌بود. دوستان جدیدت می‌آمدند و می‌رفتند. در این میان انگار می‌خواستم تمام سوالات و حلقه‌های مفقوده‌ی گذشته را بدانم. ولی مهم‌ترینشان را نمی‌توانستم بپرسم. نمی‌توانستم بپرسم چرا رهایم کردی و رفتی؟! تقدیر و سرنوشت ما را در امواج سهمگینش دچار طوفان کرده‌بود و حالا هر دو از طوفان گذشته و در کنار ساحلی به ظاهر در آرامش رسانده‌بود. گفتی هیچ بر هیچ. پوچی. 

چه باید می‌گفتم ؟

حق با تو بود. حتی عشق هم نمی‌تواند ما را نجات دهد. خودم را برای فاصله‌ی بیشتری آماده کردم. می‌دانستم که بار آخر است. شاید باز سالها طول بکشد دوباره ببینمت. 

باید می‌رفتم. باید راه می‌رفتم و هوای تازه به سرم می‌خورْد.


بهت گفتم دلم برایت خیلی تنگ شده‌بود. چیزی نگفتی. دستهایت را پشتم کشیدی و تکان دادی. کمی توی آغوش مهربانت ماندم تا برای روز مبادا جانی برایم بماند. همان بوی همیشگی را می‌دادی. بو را در حافظه‌ام دوباره به خاطر سپردم. 

عزیزتر از جانم

از تو باز دور شدم. دوباره برگشتم به تاریکی و به مرگ نزدیک‌تر شدم.

اینجا می‌نوشتم که تو را گم نکنم و جمعه باز پیدایت کردم. و در خاطره‌ام می‌ماند. یادم هستی؟ دوستم داری هنوز؟ دوستم داشتی؟ هزار سوال داشتم. هزار حرف داشتم.چقدر دلتنگ و دور بودم. چه خوب شد دیدمت. باید مفصل بنویسم. باید بگویم که چه رنجهایی کشیدم.

امروز تکه‌ی بدنم را گذاشتند توی دستم. شاید باور نکنی. اما می‌شود. این روزها همه‌چیز امکان‌پذیر است. باور کن. آنجا که روزی عاشقش بودم توی دستام بود. دیگر حال خوشی ندارم. دیگر عاشق نیستم.