بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

ناتوانی این روزهای سیمانی

دارم تنهایی هامون را می بینم . و خوب است . این آرامش که موقع فیلم دیدن هیچ صدایی نیست جز صدای خسرو شکیبایی . خوابیده . بیشتر وقتها خسته است و من ناراحت نمی شوم که او زودتر بخوابد . و من بیدار باشم . اما از قیافه اش پیداست که دوست دارد کنارم باشد . و امشب من حسابی کار دارم . من باید امشب این لباسی که نیمه تمام رها کرده بودمش تمام کنم . یاد شب ژوژمان افتاده ام . که تند تند کارهای دانشگاه را انجام می دادم و توی اتاقم برای خودم خوش بودم با موسیقی یا رادیو و تا صبح بالاخره تمام می شد و حالا باید این لباس تمام شود . و این پوچی فکرهای حمید هامون را این بار ، بالاخره بفهمم . که این زن حق منه سهم منه عشق منه... یعنی چه ؟ آیا عشق آنقدر احساس مالکیت دارد ؟ نمی دانم نمی دانم ... 

I set fire to the rain

از چاله چوله های شهر خسته ام ، دلم سفر می خواهد .باران و برف و گِل و شُل می خواهد. کاش زودتر بروم بزنم جایی دور ،  هر چه هم بخواند اما من باز دلم سفر می خواهد . باد خوردن موهایم را می خواهم ، بی خیالی می خواهم . پرتاب شدن می خواهم . بلند بلند خواندن می خواهم مثل حالا .و نمی دانستم چرا ماشین های مدل بالا روز روشن هم چراغهایشان روشن است . حالا می دانم که ماشین من در شرایط خاص هم که روشن شود باز هم چراغهایش روشن نمی شود . ثانیه ها را می شمرم برای یازده بهمن و بلیط تاتری که یواشکی خریده ام .چه کیفی دارد پنهانی کیف کردن .

I let it fall, my heart,
And as it fell you rose to claim it
It was dark and I was over
Until you kissed my lips and you saved me

My hands, they're strong
But my knees were far too weak,
To stand in your arms
Without falling to your feet

But there's a side to you
That I never knew, never knew.
All the things you'd say
They were never true, never true,
And the games you play
You would always win, always win.

But I set fire to the rain,
Watched it pour as I touched your face,
Well, it burned while I cried
'Cause I heard it screaming out your name, your name!

When I lay with you
I could stay there
Close my eyes
Feel you here forever
You and me together
Nothing is better

'Cause there's a side to you
That I never knew, never knew,
All the things you'd say,
They were never true, never true,
And the games you'd play
You would always win, always win.

بالاخره لباس سبزم رفت که لباسِ عروسی باشد دم خوشبختی.