بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

حس کودکانه

چیزی در درونم قل قل کرده ، لابد ، که این همه امروز و این سری جدید کلاسهایم ، بچه ها دوست دارند خودشان را بهم بچسبانند . گولم می زنند ، مقعنه ام را در بیاورم و رنگ موهایم را ببینند . گولم می زنند که گوشم را نزدیک گوششان کنم و وقتی قد م ، اندازه آنها شد ، بوسه می زنند به لپم . یکی از آنها که اصلا حرف نمی زند و حتی در تلفن بازی امروز ، اول نمی شنید یا خودش را به نشنیدن می زد و دفعه دوم و سوم کلمه را برای خودش عوض می کرد و بالاخره بعد از چند دور تازه یاد گرفته بود که درست بشنود و گوشش را تیز کند و کلمه را درست به بغل دستی اش می گفت ، درست امروز جلسه چهارم این کلاس کمی زبانش باز شده بود و به قول بچه ها خجالتش را کنار گذاشته بود ، وقتی آمد کنارم که سازه اش- آدم فضایی- را نشانم بدهد ، آرام گفت دوستت دارم . و مانده بودم چه بگویم .هفته قبل هم یکی از پسرها چند بار آمد کنارم و بوسم کرد که هری دلم ریخت و دلم خواست دوستش بدارم .شاید چیزی در وجودم در حال تبلور است و من بی خبرم اما بچه ها آن را زودتر از من حس کرده اند .
برای همین هیچگاه بچه ام را مهد کودک نخواهم فرستاد . بچه ها دلشان آغوش گرم مادرشان را می خواهد نه مربی لگویشان را .

از کلاس یکراست می آییم خانه و تا خانه همان حرف ها و بگو مگوهای همیشگی .در مورد زندگی و خانه و اینکه من نمی خواهم اینطوری باشد و او می گوید فعلا کاری نمی تواند بکند و نمی تواند بلند پروازی کند و من هی حرص بخورم که اگر کم بخواهی خدا بهت کم می دهد . چرا حرفهایم را نمی فهمد ؟ توی دلم آشوب می شود . از گرسنگی ؟ از بحث و جدل ؟ نمی دانم . کمی شیشه را پائین می دهم . هوای بارانی . بالاخره باران در پائیز بارید . باران در ابتدای ماه آبان دانه دانه بر روی شیشه بارید . و از داغی مغزم کاهیده می شود .قرار می شود او برود بنگاه . می آیم بالا . یکنفس تا طبقه آخر . همسایه پائینی زحمت کشیده غذایش را طوری سوزانده که بویش از خانه ام بیرون نمی رود . باید شام درست کنم . ظرف بشوئم . کمی آرام بشوم . برای فردا . برای کلاسهای ناخوانده فردا .

با اینکه با اصرار خودم و رضایت کامل راهی شدم اما تمام راه را بغض داشتم ، مثل قبل ، مثل همه شبهایی که تمام بار و بندیلم را جمع می کردم . و همیشه با این نیت که می روم خانه ام . می روم که بمانم و کمتر بیایم و به اینجا عادت کنم . اگر توی اتوبان حکیم بودی رو به شرق . خط کش بر می داشتی و می گذاشتی در امتداد برج میلاد می رسید به نیمه ماه و بعد با زاویه چهل و پنج درجه خط را امتداد می دادی، می رسید به یک ستاره پر نور . و هی که بیشتر جلو می آمدم ماه و ستاره به زمین نزدیکتر می شدند . از برج میلاد هم گذشتند و رسیدند به انتهای زرتشت و بعدش دیگر ندیدمشان . و همین طور که چراغ حافظ را رد کردیم ، من بغضم بیشتر و بیشتر شد . برگشته ام و نشسته ام روبه روی تلویزیونم . نشسته ام رو به خانه ام . و تمام راه ، به خانه ها نگاه می کردم ، چیزی در درونم قیقاج می رفت و آرزو می کردم خانه ام یکی از همین ها بود .

فولدری دارم که عکس های تو را جمع می کنم .از وقتی رفتی . و هر بار عکس تازه ای از تو به آن اضافه می شود . از تو و زندگیت از آن طرف آب ها . و من روزگاری داشتم با تو و حالا تنها مشاهده می کنم و لایک می کنم و گهگاه کامنتی می گذارم . راست است که هر کس می رود پی زندگیش .

آبان پرتقالی

دستم بوی پرتقال می دهد .یاد تو می افتم ، انگار سالیان سال گذشته ، شب بود ، زمستان سرد و من بین عاشق بودن و نبودن ، بین بودن و نبودن اصلاً معلق بودم . تو نشسته بودی روبه رویم و آرام و با احتیاط پرتقالی با پوست نارنجی پائیزی را پوست می کندی .قرار بود که پرتقال را با هم بخوریم که خوردیم . قرار بود همدیگر را ببینیم که دیدیم و قرار شد که همدیگر را فراموش کنیم . نمی دانم . فراموش کردیم .