از کلاس یکراست می آییم خانه و تا خانه همان حرف ها و بگو مگوهای همیشگی .در مورد زندگی و خانه و اینکه من نمی خواهم اینطوری باشد و او می گوید فعلا کاری نمی تواند بکند و نمی تواند بلند پروازی کند و من هی حرص بخورم که اگر کم بخواهی خدا بهت کم می دهد . چرا حرفهایم را نمی فهمد ؟ توی دلم آشوب می شود . از گرسنگی ؟ از بحث و جدل ؟ نمی دانم . کمی شیشه را پائین می دهم . هوای بارانی . بالاخره باران در پائیز بارید . باران در ابتدای ماه آبان دانه دانه بر روی شیشه بارید . و از داغی مغزم کاهیده می شود .قرار می شود او برود بنگاه . می آیم بالا . یکنفس تا طبقه آخر . همسایه پائینی زحمت کشیده غذایش را طوری سوزانده که بویش از خانه ام بیرون نمی رود . باید شام درست کنم . ظرف بشوئم . کمی آرام بشوم . برای فردا . برای کلاسهای ناخوانده فردا .