بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

در زمان کرونا دزد هم مى آید

صداى وحشتناکى آمد، افتادن چیزى، انگار بخواهد چیزى محکم بیفتد جایى. و همه از جا پریدیم. تازه نماز صبح خوانده بودم و هووز داشتم پلکهایم را روى هم فشار مى دادم تا خوابم ببرد که باز ساعت هشت و نیم بیدار شوم و به قرارم برسم. از جا کنده شدم وقتى مامان هم آمد پشت در و گفت چى بود. دویدم توى پله ها و در آهنى باز بود و در چوبى قفل بود. در چوبى رنگ روشن که دومین رنگ چوبى خانه به حساب مى آید باز بود، موبایل بابا را چک کردم سر جایش بود. کیف خودم و وسایلش. دست نخورده بود. دویدم جلوى در و دو تا جوان را در ماشین سفید رنگ دیدم که تازه داشت راه مى افتاد. من را دیدند و پیاده شدند و من عقب رفتم ، تازه بقیه خانه آمدند که ببینند چه خبر شده و مرد تعریف مى کرد که یک نفر از دیوار پریده رفته آن طرف. و جلوى در خانه وسیله هایى که کش رفته را رها کرده و رفته بود. وسایل مربوط به ساختمان نیمه کاره بود، دریل و فرز و دستگاه جوش. هنوز صداى قلبم را مى شنیدم که پابرهنه جلوى در داشتم یخ مى کردم. فواد با چاقو و بدون شلوار ظاهر شد. و من شاکى که چرا درها قفل نیست. و این جمله که اگر دزد درها را باز کرده بود و با چاقو آمده بود بالاى سرمان چه. باز هم ما رکب خورده بودیم از دست دزد.

رفتم بالاى پشت بام.

ستاره پررنگ را دیدم. و رفتم ساختمان بغلى که مدیریت بحران است را دیدم . کسى نبود. فرار کرده بود. با آن صدا چطور سالم مانده و خودش را پرت کرده. 

به آسمان نگاه کردم . نیمه ابرى. ستاره ها چقدر زیبا بودند. 

تازه نگهبانى رسید. 

به ستاره پررنگ نگاه کردم. دیگر برگشتم به رختخوابم. می دانستم خوابم نمى برد. پس پادکست جدیدى پیدا شد. 

رادیو سانسور. دارد درباره پشت صحنه سرخپوست صحبت مى کند. خیلى جالب است.

تیمسار کورنگى مرجع و منبع فیلم است.

خوابم نمى برد. و امروز هم اینطور صبح شد.

بچه که بچه بود

چهارراه دریا، این یک لوکیشن نیست ، اینجا یک دنیا خاطره است. خانه مادربزرگم سرچهارراه دریا بود. از همان وقتی که من هفت ساله بودم و یادم می آید. وقتى با مرد خانه نامزد بودم یکبار بهش گفتم بیا چهارراه دریا و او رفته بود سر پاکنژاد تقاطع بلوار دریا ایستاده بود و گفت تاکسى اینجا پیاده ام کرده و گفته اینجا چهارراه دریاست. اما من چهارراه دریا را همانجا مى دانم که نان تافتونى روبه روى حیاط خانه مادربزرگم بود. و کنارش مدرسه دبستان دخترانه که ساعت دوازده و نیم تعطیل مى شد و صداى جیغ و خنده دخترها آنجا را پر مى کرد. قبل از اینکه اینجا اینهمه آباد شود بهش می گفتند چهارراه میخ ساری. شهرک فقط همین جا بود، ساختمان هاى دم میدان صنعت، و فازها. و بعد بقیه قسمتهایش شکل گرفت. همه جا خاک بود و تپه. شبها که آنجا مى خوابیدم، کامیونها در سربالایى زوزه مى کشیدند و خواب شب را حرام مى کردند. موقع جنگ که یکروز ما رفته بودیم مسافرت و روز آخر نوروز که برگشتیم ، موج انفجار آپارتمان مان را بهم ریخته بود که تلفن رفته بود گَلِ لوستر و پتوها سوراخ سوراخ شده بود و شیشه ها شکسته بود، ما مجبور شدیم بیاییم خانه مادر. من برای امتحاناتم مى رفتم بازارچه سر خیابان طبرسی که مدرسه ام آنجا بود ، با مامانم ، و بعد برمى گشتیم، کلاس اول دبستان بودیم. و بعد بقیه خاطرات کودکى در همان خانه چهارراه دریا، باز هم گذشت. 

امروز به یاد آن موقعها که مادر کیسه مان مى کشید و پوست تنمان قرمز مى شد ، کیسه را برداشتم و صابون زدم و فوت کردم و پر از حباب و کف شد و دخترک از هیجان این اتفاق ذوق زده شده بود. هر چه بیشتر فوت مى کردم حبابها بیشتر مى شد. آن موقع این باحالترین بازى کودکى مان در حمام بود. از این حباب سازها که نبود اینقد راحت فوت کنى و حباب درست کنى. 

کیسه کیشی در خانه چهارراه دریا در آن حمام تاریک در خاطرم مانده. و حیاطى که یک درخت توت داشت که هنوز هم اگر از پیاده روى در تابستان رد شوى توتهایش را روى زمین مى بینى که ریخته. 

خاطرات منتظر یک جرقه هستند، کافى است یک وسیله ببینى یا یک طعم و بو را احساس کنى و خاطره اى زنده شوند.


اردى بهشت بیا و بدون کرونا باش

آه اردى بهشت آمده و آه از نهادم دیگر بلند شده، شنبه که از لگو سهیل  برمى گشتم  مثل آدمهااى ندید بدید به خیابانها ، آدمها و گلهاى کاشته شده نگاه می کردم ، سعى مى کردم جاهایى که گل بنفشه کاشته بودند را بجورم، و یکهو قبل از اینکه به اتوبان صدر بپیچم یک دسته لاله سفید بیرون آمده خوشگل و تپل و باز دیدم که نفسم بند آمد. حساب کن از دوم اسفند آخرین بار که کلوپ سعادت آباد بودم و بعد از روز پدر و کودکها سربالایی آسمان را هن و هن پیاده آمدم دیگر به هیچ مکان عمومی و خیابانى نرفتم.  چقدر بهار قشنگ است و من امسال سهمم از بهار همینقدر بود. درخت شاتوت باغچه خانه پدرى که در زنستان وقتی برفى سنگین آمد شاخه بزرگ و اصلیش شکست. انگار کمرش از وسط نصف شده باشد. چه دلگیر کننده شده بود منظره حیاط. اما حالا همان شاخه شکسته سبز شده و و جوانه زده و سرانگشتانش جوانه هاى غنچه مانند دارد. آخ خداى من تو چه مى کنى. همه جاى دنیا که زندگى ایستاده و همه در خانه مانده اند، طبیعت جان گرفته، سبز شده، ساحلها از دست آدمى تمیز مانده و جنگلهای استرالیا بعد از آن همه سوختن دوباره زنده شده ، بارانها بهارى است که پشت سر هم رنگین کمان مى زایند. تو چه کردى با طبیعت و ما چه کردیم ؟ حالا دو ماه است که سرکار نرفته ام. رنگ مدرسه را ندیده ام. هیچ بچه او ازم اجازه نگرفته. اگر همه چیز خوب بود باید الان راه می افتادیم به سمت خانه بابا تا ساعت نه در مدرسه پسرانه حاضر باشم و سه تا کلاس سخت لگو داشتم اما حالا در خانه روی مبل آبی لم داده ام و می نویسم. اسفند خوب بود چون همه چیز منتظر عید بود . عیدی که البته در خانه بودم ولی عید بودنش لذت بخش بود اما حالا همه چیز فرق مى کند. با اینکه در خانه بیکار نیستم و یا مى نویسم یا مى خوانم یا چیزی می پزم یا درست می کنم  اما باز چیزی کم است. در بالکن کوچکم کمی ریحان کاشتم، دخترک نخود کاشته برای درس مدرسه اش، و یک پیاز گل هم در حال قد کشیدن است. الان فقط دعایم این است واکسن این بیماری زودتر پیدا شود. فقط همین.