بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

آش رشته جهانى

قبل از زلزله حبوباتم را خیس کرده بودم پس امروز باید آش بپزم. وقتى ساعت از دوازده گذشت، مثل همیشه موتورم روشن شد و پیازها را درآوردم. و تخته چوبى و چاقوى تیز و همزمان که خوردشان کنم و در روغن سرخ شوند من دوباره دو تا از داستانهای جذاب احسان عبدى پور را گوش دادم و کیفور صدا و قصه اش شدم. پبازها که خلال مى شدند چشمهایم از اشک جایى را نمى دید و من از حفظ پیاز را خلال مى کردم. صورتم را شستم اما باز از همه جایم اشک سرازیر بود. عبدى پور از زمان کرونا مى گفت که آنجاها که مظهر تمدن بشرى هستند به خودشان رحم نکردند و به فروشگاه ها حمله کردند و یاد صحنه  ای از تایتانیک افتاده بود که گروه موسیقی مى زدند و همه داشتند براى نجات دادن خودشان کارى مى کردند. چقدر من این فیلم را دوست دارم. هر بار هجده سالگیم را زنده مى کند. بعد هم از آن مى گوید که حالا مشکل فقط ما نیستیم، فقط خاورمیانه نیست، کل دنیاست و دنیا باید برسد به جایى که همه با هم متحد شوند. و در ستایش بطالت را تعریف مى کند که باید به زندگى استراحت داد. ترمز کرد و به خود نگاهى کرد که این همه سرعت براى چیست. پیازها طلایى شدند و من پیازهاى تازه را که روى تخته خورد مى کردم دیگر گریه ام بند آمد. باورم نمى شد! کنار گاز وقتى پیاز سرخ کنى و خودت پیاز خورد کنى دیگر چشمهایت نمى سوزد و این کشفى بود که بهش رسیدم و خرسندم کرد. بعد به جمله اش فکر کردم : مگر مى شود اردى بهشت آمده باشد و من یادت نباشم بانوى اردى بهشت.

و توى دلم ذوق مى کردم، پنجره را باز کردم اما بوى پیاز داغ را دوست داشتم مى خواستم به بهانه پنجره گلهاى سفید وسط بلوار را ببینم که هر روز پر و پر تر می شد با حیاط همسایه روبه رویى که پر شده از رز هاى صورتى و قرمز که باز شده اند. حالا که براى زندگى کردن و نفس کشیدن و زنده ماندن باید یکى را انتخاب کنیم و تلاش کنیم براى زنده ماندن ، حداقل آش خورده زنده بمانیم.

حبوبات پخته را ریختم و بعد سبزى آش. سیر داغ و نعنا داغم را هم آماده کردم. صداى پرنده ها غوغا مى کند وقتى پنجره اتاق دخترک را باز کردم.

فردا مى خواهم فلفل دلمه اى ها را در باغچه حیاط بکارم.

زلزله اى همه را تکان داد و از خواب پراند

دراز کشیده بودم روى کاناپه آبى . دخترک داشت براى همکلاسی هایش سه تا گل مى کشید. پایه ها تکان خورد. به روى خودم نیاوردم اما هى بیشتر و بیشتر شد. به لوستر نگاه کردم که تکان ریزى خورد و دخترک پرید توى بغلم از ترس. دخترک گریه اش گرفته بود . محکم بغلش کردم و گفتم تمام شد. بعد که بقیه هم گفتند ما تکان خوردیم خبر تایید شد.  دخترک احساسااتى شده بود و مى گفت فهمیدم چقدر دوستت دارم مامان. و من ته دلم که این همه از ترس تهى شده بود، یک آن قرص شد و دوست داشتنش من را تکان داد. سردم شد و رفتم پتو آوردم و گرفتم دورم. بعد به مامان که زنگ زدیم و اون شیطونک عمه ترسیده بود و آمده بود بالا، را دیدیم و خندیدیم و یادمان رفت.

حالا هم منتظریم خوابمان ببرد. اگر ببرد...

هجده دو ى نود و نه

صبح که بیدار شدم،  فیلم آخرین کریسمس را دیدم. و توى دلم امید و شادى و عشق لبریز شد. چطور مى شود آدم با یک فیلم قشنگ و ساده حال و هوایم عوض شود؟ دوست داشتن، قبول کردن توانایى ها و قبول کردن  خود با هر مشخصاتى که هست، و این دختر همه چیز را درست کرد. دریافت که یک قلب مهربان آمده است در سینه اش و خانواده را درست کرد، روابطش را، کارش را و ... کاش مى توانستم من هم همه چیز را درست کنم. مخصوصا روابطم را. بعد گرفتم خوابیدم و براى جلسه روز معلم بیدار شدم و با آقاى فرزین نیا آشنا شدم. معلمى که سالها تهران را رها کرده و یک مدرسه باحال در بسطام سمنان براى بچه ها راه انداخته که دنیاى بچه هاى آنجا را تغییر داده. مدرسه غیرانتفاعى و هم مدرسه اى براى بچه هایى بى سرپرست. منم دلم مىخواهد از تهران بروم.  بروم جاى دور. اگر بتوانم کارى هم بکنم چقدر خوب مى شود. معلمى که خانه سعادت آباد و مدرسه خیابان فرشته را رها کرده و رفته جایى که فقط ده هزار نفر جمعیت دارد، خیلى شجاعت دارد. 

به نون زنگ زدم ، خیلى وقت بود که صدایش را نشنیده بودم ، او هم از دلگرفتگى روزهاى کرونا گفت و گفت همدیگر را ببینیم با رعایت فاصله . قرار شد هر وقت آن طرفى آمدم و او هم از شمال برگشت بروم. او هم مجبور شده بود برود شمال و  حالا دلش مى خواست برگردد.

در همین حین یک مرغ با سبزیجات پختم، پیاز، فلفل دلمه ای، کدو، سیب زمینى، زنجبیل تازه یک برش کوچک، آلو، گوجه فرنگى، هویج، بویش خانه را برداشته،  الان هوس انگیز است اما بعد افطار بعید مى دانم. از بس که سیر مى شوم از نان و پنیر.



قصه کیک شکلاتى

امروز هى از این کار مى پریدم به آن کار، چقدر کار داشتم، صبح زود نخوابیدم و فیلم آشفتگى فریدون جیرانى را دیدم، قاب تصویرش کج بود. من از اینکه داستان مشرقى ها را تعریف مى کند ،از همان فیلم قرمز عزیزش، خوشم مى آید. اما روابط و ماجراها مثل چیزى که در زندگى تکرار مى شود، تکرار مى شود. عشق، پول، زیاده خواهى، کشتن، خیانت، همه این مفاهیم در فیلمهایش مشترک هستند. او دنیاى تخیلی خودش را مى سازد، زمان خودش، لوکیشن هاى خودش، براى همین دنیاى متفاوتش دیدنى مى شود و حداقل دنبال کردنى. بعد از دیدن فیلم خوابیدم تا یازده و بعد باید براى کلاس آنلاین سفال ایده ها و طرح درسها را با مژده بررسى کردیم و قرار شد کلاس داشته باشم. از هیجان کلاسم نمى توانستم بند شوم. بعد یکهو یک تلفن که حالم را خوب کرد. یک صدایى که این چند روز دنبالش بودم، و به قول خودش دلتنگش. واى بهم گفت دلت برام تنگ شده بود؟ من شوکه از حال بدم چیزى نگفتم. نگفتم که مثل مرغ پرکنده بودم. اما حالا آرام بودم. آرامتر شدم. 

تکالیف دخترک بود، کیک روز تولد قمرى اش بود، آخر دوازدهم ماه رمضان بدنیا آمده شش سال پیش. بعد گوشیم شارژ نداشت، هى به برق مى زدم هى در مى آوردم. این وسط عمه شى زنگ زد و همینطور که دخترک آرد را با تخم مرغ مخلوط مى کرد آرام و در یک جهت، او داشت اردکهاى رودخانه نزدیک خانه هاى ویلایى که با خانه اش بیست دقیقه پیاده فاصله داشت به ما نشان مى داد، بهار بود در کانتربرى و ما انگار آفتاب توى چشممان مى زد و راه مى رفتیم با عمه در آن سر دنیا. وقتى کیک رفت توى فر باز هم مى چرخیدم، چقدر دور خودم زدم و مرحله به مرحله رفتم جلو. تا اذان. شمع رنگى گذاشتیم روى کیک شکلاتى و دخترک فوت کرد. دلش مى خواست دوستانش هم باشند. دلش مى خواست وقتى کرونا برود کیک تولدش سه طبقه السا و آنا باشد. دلش مى خواست توى بالکن در کنار دوستانش شمع هایش را فوت کند. تصویرى بهشان زنگ زدیم فقط یک نفر برداشت و همان هم غنیمت بود. وقتى شمعها فوت شد براش دست زد . تپلى عمه هم شعر تولد برایش خوانده بود و کیک شکلاتى مى خواست. دلم قنج رفت براى صدایش. 

کلوپ شکست خوردگان

سپینود از شکستهایش مى گوید. این روزها نویسنده داستانهاى کوتاه همشهری داستان و چند کتاب از شکستهایش مى گوید. و من دیشب اعتراف کردم که شکست خوردم. من در روابطم شکست خوردم. من در رفتارم در عمل کردن بازنده ام. من در خیلى مراحل زندگیم موفق نبودم. و حالا بهش اعتراف مى کنم و نمى ترسم از بیانش. 

من در انتخابم در تصمیم براى زندگى مشترک اشتباه کردم. نمى دانم در ادامه اش هم دارم اشتباه مى کنم یا نه اما خب نمى توانم به هر قیمتى دخترم را رها کنم.

درست است. شکست خورده ام اما شکست خورده اى که خودش را بالا مى کشد و نمى گذارد غرق شود.

امیدوارم چند سال دیگر که بیایم و بخوانم  پشیمان نشده باشم. راهم را پیدا خواهم کرد. مطمئنم.

من از آنروز که جابم را ندادى اینطور درب و داغون شده ام. خودم این را مى فهمم. و حالا دارم خودم را آرام مى کنم که بالاخره جوابم را خواهى داد. و حالم خوبتر خواهد شد.

مرباى توت فرنگى

بیدار که شدم  هنوز ناراحت بودم و دلم مى خواست لم بدهم و کارى نکنم. حوصله نداشتم. حوصله هیچ چیز.اما وقتى بچه داشته باشى مجبورى فکرى براى گرسنگیش بکنى و از پیله خودت بیرون بزنى. در یخچال را باز کردم. توت فرنگى ها چشمک مى زدند. دیشب ضدعفونى کرده بودمشان. شسته و تمیز بودند. من باید دوباره نگاهشان مى کردم. از بس توت فرنگى حساس است. آنها که کوچکتر بودند براى مربا جدا کردم. آنها که لک داشتند را برداشتم . چند تا توت فرنگ درشت و سالم باقى ماند براى چند روز آینده. نشستم و قابلمه کوچکى آوردم براى ریختن توت فرنگى ها. بعد برگردم به زنانگیش. توت فرنگى یک خانم به تمام معنا بود. و روى سرش موهاى قشنگى داشت. حالا زیر دست یک زن ، یک زن فسرده خسته مى خواست مربا شود. خوشمزه ترین مارمالاد دنیا. شکر را روى تکه هاى سالم توت فرنگیهاى بدون موهاى سبز ریختم و گذاشتم بماند. در دستورش نوشته بود. بعد آمدم سراغ زخمهایم که تراشیده بودم و ریخته بودم دور. مثل تکه هاى خراب توت فرنگیها. توى سرم زن هایى که در سریال هم گناه هستند مى چرخیدند. زن تنها، زنى که نمى خواهد زن باشد، زنى که شوهرش را رها کرده، زن جدا شده ، زن خیانت دیده، زن عاشق، زنى که تحمل مى کند، زنى که سکوت مى کند. زنى که به خاطر خوشبختى بچه هایش هیچ نمى گوید، زنى که سرپرست خانواده است، زنى که سرخوش است،زنهایى با مدلهاى مختلف. اما یک زن در این فیلم بازى مى کند که من او را دوست دارم، نقش و مدل بازى کردنش را، زنعموى هدیه، که تپل است، موهاى فرفرى اش از روسری کوتاهش زده بیرون، از شوهرش مى ترسد، بچه هایش را بسیار دوست دارد، سختى زندگى را تحمل مى کند، در برابر شوهرش مى ایستد گاهی حتى اگر به ضررش باشد. این هفته وقتى داشت تخت هدیه را ملافه می کشید و بالش هاى نرم را روى تخت مى گذاشت، خودش سرش را روى بالش گذاشت و لبخند قشنگى زد، انگار حسرت داشتن یک عشق گرم و  نرم و مهربان در هر سنى براى زن وجود دارد. آنقدر که در این موجود عشق است. من هنوز آن صحنه را به یاد مى آورم دلم غنج مى رود براى زن ساده اى چون او که به چیزهای ساده راضی مى شود اما بالاخره روزى طغیان مى کند.

همه زخمهاى من از عشق است.

تکه هاى گندیده رفتند توى سطل، توت فرنگى هاى صورتى در آب شکر پختند و در آخر کمى بهشان وانیل اضافه کردم.

خوشمزه ترین مارمالادى بود که مزه کردم. توى دلم عشقى بود که شده بود این مارمالاد. و زن سرکش درونم آرام گرفته بود.

 

قفل کرده ام. صبح شده. سرم هنوز دنگ دنگ مى کند. حرف زدن از ماجرا چیزى را عوض نمى کند. من سر جاى خودم هستم. کاش جایم عوض مى شد. کاش خودم عوض مى شدم. این روزها بیشتر کشنده شده اند. دردهاى آدمهاى تمامى ندارند. چقدر باید درد کشید تا به ته رسید. وقتی تصویر مردنم را می بینم دردم مى گیرد. مردن دردناک است حتى اگر آرزویت باشد. در خاک رفتن و دیدنش سخت است. خودم را تصور مى کنم ، شاید در خاک آرام بگیرم. ذهنم را خالى می کنم. هى خالى می کنم تا جنب و جوشم برگردد. سکون تمامى ندارد.

حالم خیلى بد است. حالم آنقدر بد است که گریه ام گرفته بعد از مدتها. هیچ کسى نیست باهاش حرف بزنم. هیچ کس نیست که حرفهایم را فقط گوش بدهد و لحظه اى به من حق بدهد که حق دارم ناراحت باشم. گریه کنم و غمگین باشم.

عشق سالهای کرونا

صبح که بیدار شدم خوابت را دیده بودم که بالاخره ازم خواستگاری کردی و می خواستیم با هم باشیم تا همیشه. مثل همان که برایم نوشته بودی. چون دیشب دیدم که برای عکسم قلب فرستاده بودی و قلبم یکهو ریخته بود پایین. اصلا عکس را گذاشتم که تو را ببینم. در عالم رویا آمدی ولی دیر بود. ته دلم خوشحال بودم. مهم همان بود. بعد خوابهایم قاطی پاتی شد و نوبت تو شد که بیایی که مثل قایم موشک بازی بود. تو بودی و من . اما از من در می رفتی و بعد هم من خودم را پنهان کردم. چرا؟

اما حالم خوب بود. حالم خوب بود و وقتی همگناه را می دیدم دلم مثل جوانی بیست و دو ساله قنج رفت برای عاشق شدن. برای عشق. برای چیزی که ته دل آدمی بلرزد.

دارکوب به حیاطمان آمد

امروز در آفتاب نشستم و  گذاشتم کف دست و پاهایم از نور آفتاب گرم شود و ویتامین دى به بدنم برسد. و بعد که رفتم توى حیاط و براى خودم گلهاى بنفش گلیسین  بچینم. داشتم به پادکست گوش مى دادم که یکهو از گوش سمت راستم که هندزفریم قطع شده صداى کوبیدن نوک دارکوب به درخت شنیدم.

برگشتم دیدم دارد نوک مى کوبد به درخت و تا خواستم عکس بگیرم پریده بود. خیلى قشنگ بود. کى تا به حال دارکوب آمده بود؟ آنقدر طبیعت تمیز و قشنگ شده شاید پرنده هاى قشنگ برگشته اند.

دلم مى خواهد باز هم دارکوب ببینم.