بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

پنج شنبه هم صبح زود بیدار شدم

توی تاکسی ام بعد از سالها. نمی دانم آخرین بار کی مترو سوار شدم ؟ اما امروز بعد از مدتها وارد مترو شدم و وحشت کردم و چندین بار دستم را الکل زدم. مردم بغل هم ، کنار هم چپیده ، با ماسک نشسته بودند. فروشنده ها همچنان مشغول بودند. تجهیزات بعضی هایشان متفاوت شده بود. رگال های چرخدار را تا به حال ندیده بودم. جالباسی ها و آویزهای مختلف را چرا اما چرخدار را نه. پسری جوان داشت روسری های کوتاه را توضیح می داد که چقدر کاربرد دارد، داشتم خر می شدم بخرم اما گفتم ولش کن من یک دانه پارچه  ایش را دارم که اگر دخترک بگذارد بعضی وقتها موقع ورزش استفاده می کنم. جنسش پلاستیکی بود ، اگر نخی بود شاید خوشم می آمد. هوا امروز تمیزتر بود انگار که باد وزیده باشد، ابرهای سفید را می شد همانجا دم متروی ابن سینا دیدم. اولین بار بود از این ایستگاه سوار مترو می شدم. چسبیده به اتوبان امام علی. کوه بلند ته شهر را می دیدم. مرکز پژوهشی خوارزمی که باید زنگ سومش را زد برای اینکه واردش بشی کنارم بود. مغازه ها و مردهایی که عجیب بهم نگاه می کردند. و انگار یکی شان بهم متلک انداخت. خیلی وقت بود که این لحظات را تجربه نکرده بودم. هنوز هم مردان متلک می گویند؟ توی تاکسی سه تا مسافریم و همه پنجره هایمان را داده ایم پایین. هوا اینجای شهر سردتر شد و بالاخره کاپشنم به دردم خورد. صبح در کلاس آموزشی با همکلاسی دانشگاهم حسابی حرف زدیم درباره معلمی و کلاسداری. و وقتی می روم بالای منبر دیگر پایین نمی آیم. این خوب نیست. باید کمتر حرف بزنم و بیشتر فکر کنم. از عابر بانک دم مترو پول گرفتم که کرایه بدهم.،خیلی وقت بود دم عابر بانک هم نرفته بودم. دخترک با پدرش رفته شهربازی اپال و عکس فرستاده. تا برسم خانه بابا ، باید شال و کلاه کنیم سمت خانه خودمان و این دو روز را طوری بگذرانیم تا یکشنبه . چقدر تعطیلات آخر هفته ام کم است. چقدر نیرو کم دارم. منتظر فردایم. ساعت مقرر . هدفونم را شارژ کنم و به صدایت گوش بدهم. همین. 


کما

یکی از فامیل ها که یک سال از من کوچکتر است چند روز پیش در جاده شمال تصادف کرده، راننده و خودش خوابشان برده و چیزی که در فیلم نشان می دهد اینطور است که منحرف شده و خورده به کامیونی که از روبه رو می آمده و راننده مرده و او به کما رفته. حتی برای نوشتنش نفسم بند می آید. کل فامیل در حال دعا و ثنا برای او هستند که زن و دو بچه دارد. جوان است. اگر من جوان محسوب شوم او هم یک سال از من کوچکتر است. چطور می شود ؟ من شبانه روز که نه اما بیشتر مواقع به مرگ فکر می کنم و از مرگ می ترسم . کی قرار است مرگ به سراغم بیاید و چگونه؟ بعدش می توانم بیایم درباره اش بنویسم؟ مثلا مرگ اینطور بود ؟ سخت بود یا آسان؟ کاش می شد. می توانستم بیایم و بنویسم درباره ش. همچنان ازش می ترسم.،همین دیروز در کوچه یک لحظه که داشتم می پیچیدم یک ماشین پژو روبه رویم سبز شد. هر دو با سرعت کم بودیم اما من هم سریع فرمان را چرخاندم و بهش نزدم. حواسم توی موبایل بود. خودم هم می دانم رانندگیم پرخطر است.  

بیزاری

امروز که به مدرسه رفتم ، هیچ خبری از بچه ها نبود. مدرسه ساکت ساکت بود. بعد معاون مدرسه گفت ای وای به تو نگفتیم که امروز به خاطر آلودگی هوا بچه ها نمیایند مدرسه. و من شوکه از ماجرا که چقدر با عجله خودم را به مدرسه رسانده بودم. رفتم توی یکی از کلاسها و تا ساعت دو و نیم کلاسهایم را آنلاین رفتم. اینکه مدرسه ساکت بود خیلی بهتر می توانستم صدای بچه ها را بشنوم. و بعد به خانه ه رفتم و بعد هم خانه ی. 

چقدر از این روند زندگی و مردخانه بیزارم. دو روز رفته بود سفر و از راه دور می توانست آزارم بدهد. چه نزدیک باشد چه دور می تواند ضربه های خودش را بزند. 

خوابم می آید و فردا برای جلسه باید به شهدا بروم. خیلی وقت است به محله مدرسه بچگی هایم نرفته ام. شاید فردا خیابانهای شهر را ببینم و بعد هم مترو سوار شوم بعد از دو سه سال.

روز دوشنبه به خانه ولنجک که رفتم خیلی عجیب بود کسی که به خانه شان آمده بود برای کار، یک خانم پیر بامزه ای بود که در فیلم ها و سریالهای تلویزیون فیلم بازی کرده بود. هر چه فکر کردم اسمش یادم نیامد یا فیلمی که بازی کرده بود اما دلم خیلی گرفت که برای گذران روزگار مجبور است برای کار به خانه مردم برود. خیلی مهربانانه و بدون خجالت برایم چای آورد. 

در خانه ولنجک مهمان از چابهار داشتند. پسر بچه ده ساله آمد توی کلاسم و کیف کردم که با لگوها برایم سازه خیلی خوبی ساخت با دستان تیره رنگش. اصلا نمی خندید هر چه باهاش حرف زدم اما موقع خداحافظی وقتی که با ماشین از حیاط رفتم و آمده بود با شاگردم ریموت در را بزنند بهم خندید.

اتفاقات زیادی افتاده اما آنقدر خسته بودم که نتوانستم بنویسم.داشتم سریال می دیدم. و دو قسمتش ماند. 

باید فردا صبح زود بیدار شوم.


Nonstop

توی شب چند بار بیدار شدم. نمی دانم چرا. احساس می کردم که چیزی دارد بیدارم می کند، کسی یا احساس کسی اما بعد از خستگی زیاد دوباره خوابم می برد. این روزها هر جا می روم همه می خواهند برایم قهوه یا نسکافه درست کنند اما من تعریف می کنم برایشان که خواب خوبی ندارم. شبها دیر خوابم می برد یا کم می خوابم و به خاطر هورمونهایم بهتر است کمتر چیزهای کافئین دار مصرف کنم. بعد توی آینه یادم افتاد باید بروم چک آپ و از آخر تیرماه دیگر دکتر زنان نرفته ام. سه ماه از اسفند تا تیر داشتم هر چهارشنبه تقریبا دکتر می رفتم و حالا انگار دوباره منتظرم اسفند شود و چند تا سونو و ماموگرافی چهل سالگیم را انجام دهم. روزها و شبها می گذرد و من کاری برای نوشتن درست و حسابی و چیزی برای چاپ انجام نمی دهم. فکر می کنم هر شب باید هزار کلمه بنویسم اما تنبلی می کنم. و خستگی و کار زیاد نمی گذارد. مثلا دیشب که رسیدم ، تازه شروع مردم برای دخترک غذا پختن و این واقعا انصاف نبود اما در کمال آرامش برایش آماده کردم. می دانم دو سه سالی بیشتر دوام نخواهم آورد برای اینطور شبانه روزی کار کردن. 

اول دسامبر

فردا صبح کلاس ندارم. می توانم کمی دیرتر بخوابم،  اما کابوسی که همیشه دارم این است که به کلاسم نرسیده ام. صبح داشتم همین خواب را می دیدم. این خواب لعنتی دیر رسیدن به کلاس من را می کشد. خواب ماندن و بیدار نشدن. 

توی گلویم بغض است. می خواهم بنویسم. بنویسم . از چه چیزی بنویسم؟ از امروز و دیروز و روزهایی که در خاکستری آسمان می گذرد. در دلتنگی می گذرد. هیچ هیچ . 

گلویم از بغض درد گرفته. گریه می کنم و می خوابم. خواب بهترین درد دلتنگی است. بخوابی و بروی به آن دنیا. شاید هم دیگر بازنگشتی. 

و این خاصیت عشق است...

دلم برایت تنگ شده. چطور می توانم روزها و شبها را طی کنم وقتی همواره چیزی در درونم چمبره می زند.

قسمت سوم سریال صحنه هایی از یک ازدواج وقتی می رسد به جایی که جاناتان دارد از روزهایی می گوید که میرا رفته ، بغض می کنم و می زنم زیر گریه. در قسمت دوم وقتی میرا مستاصل و ناامیدانه می گوید می خواهم بروم، باز گریه می کنم . هر بار خودمم .

زنی که می خواهد برود. زنی که می خواهد بازگردد. از دوست داشتن چه چیزی باقی مانده؟

تابستان مثل میرا بودم. می دانم. درمانده و مستاصل. طوری که می خواستم بمیرم. دلم می خواست طوری از این حس لعنتی بیرون بروم.

میرا چهل ساله است. انگار این خاصیت چهل سالگی است. 

بغض دارم. گریه کردم. برای زندگیم. برای دوست داشتن هایم که به جلو می بردم. اما تنهایم. در تنهایی خودم دارم زندگی جمعی و اجتماعیم را جلو می برم. و این شاید باورنکردنی باشد.


زنده ماندی

صبح شده، چیزی تا صبح نفهمیدم. خوابم برد. می دانم که خوابهای زیادی دیدم اما هیچ کدام یادم نیست. اما خوابیدن و بعد بیداری بعدش ،رهایی از کابوس است. امروز زنده ماندی و دیشب که موقع خواب خودم را می بخشیدم و طلب بخشش می کردم، به مرگ فکر می کردم. هر لحظه و از ثانیه به مرگ فکر می کنم. مثلا توی شیب تند اتوبان یا پیچ خیابان یا حتی وقتی در تاریکی شب به خانه برمی گردم. اگر بمیرم چه خواهد شد؟ 

صبح شد و زنده ماندم و جزء زندگان امروزم. 

وقتی دلتنگی میاد

خوابم نمی برد. امروز خانه میم و ح خیلی دوباره بهم خوش گذشت. ح بهم گفت کتابت را چاپ می کنم. از آن موقع دارم فکر می کنم من چه چیزی دارم برای چاپ؟

باید بنشینم و دوباره اتفاقات خانه هایی که رفته ام را بنویسم مثل فیلم خدمتکار. شاید چیز جالبی از آب در آمد.

دلتنگم. خیلی. و هیچ جوری دلتنگیم رفع نمی شود.

بدن رنجور

احساس می کنم انگشت پایم دیگر مثل روز اولش نمی شود. دردش خیلی کمتر شده اما نمی توانم خم کنم. استخوانش انگار سر شده و خیلی سفت است. گاهی هم درد می کند. اصلا نمی دانم چرا اینطور شد و چه شد که اینطور شد.فقط می توانم اسکچرز بپوشم. بوت، پایم را درد می آورد.

خیلی خیلی خوابم می آید. کاش می توانستم کمی بخوابم. 

نصف جهان ِ خونین

دیشب ازش می پرسم چه خبر و می گوید بوی دود گاز اشک آور و خون همه جا پیچیده. امروز برایم فیلم می فرستد. دلم می گیرد. دلم برای خودمان که این قدر بی پناه شده ایم می گیرد. ما چه کسی را داریم جز خودمان؟؟؟ اصفهان قشنگم 

اصفهان عزیزم شهر آبا و اجدادم ...