بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

کشدار

سرم دارد می ترکد. فراموش کردم قرص بخورم وقتی از در آمدم بیرون. فراموش کردم هدفونم  را بگذارم توی کیف دستیم. حالا مجبورم تا خانه بابا کاملا ساکت به صداهای محیطی گوش بدهم. تا همین حالا در جلسات آنلاین بودم تا جمع و جور کنیم بزنیم بیرون ساعت از هشت و نیم گذشت. مامان چند بار زنگ  زده کجایی پس؟ می خواهیم شام بخوریم. گفتم بخورید. دخترک دارد همه نوشته های بزرگ روی در و دیوار را بلند می خواند. مردخانه دیروز دم پنجره دم گوشم آرام گفت با حروف س ک ص روی یخچال کلمه ساخته و بلند ازش پرسیده یعنی چه؟ بعد دخترک که گوشهایش را تیز کرده بود ما چه می گوییم گفت سکص یعنی چه؟ من گفتم معنی نمی دهد. اشتباه نوشته ای . کلمه خاصی نیست. مرد خنده اش را جمع کرد و من بهش چشم غره رفتم و گفتم اگر جلوی پدر و مادرت بگوید تقصیر توست که دوباره بهش یادآوری کردی. حرصم می گیرد جلوی دخترک شروع می کند حرفهای نامربوط زدن. و من باز بهش چشم غره می روم . 

حوصله هیچ چیز و هیچ کسی را ندارم. دلم می خواهد صدایی نشنوم. مردخانه و دخترک درباره شیرهای آب چشمی صحبت می کنند . و از من می پرسد سردردت خوب شد. می گویم نه. دخترک می گوید به خاطر این است که تاالان کلاس آنلاین داشته و هیچ چیز درست و حسابی نخورده. 

می خواهم کمتر چیز بخورم که برسم به پنجاه کیلو. توی خانه های مردم هی بهم چای و شیرینی و خرما می دهند. 

راحتی

تازه توانستم بنشینم و یک چای بریزم و بخورم با اینکه هدفون توی گوشم است و در جلسه آموزشی هستم مثلا.  خسته ام با اینکه امروز دو تا کلاس بیشتر نداشتم. ظرفها را از توی سینک نجات دادم. ماشین ظرفشویی اما هنوز پر از ظرف شسته شده است، باید وقتی بخارش رفت خالی کنم. لباسها را آماده گذاشتم ولی هنوز لباسهای شسته را سرجایش نگذاشتم. مردخانه برسد راه می افتیم. فردا از صبح تا شب کلاس دارم. نصف غذایی هم که پختم سوخت. اصلا تمرکز نداشتم. امروز داشتم روی بند، بندبازی می کردم و هر لحظه داشتم می افتادم. دستهایم را می گرفتم که نخورم زمین. تعادلم را که با هزار تلاش بعد از مدتها بدست آورده بودم کسی از دستم در نیاورد.

شوق و بغض

صدایت صدایت صدایت ...

هر چه گوش می دادم، دلم می خواست گریه کنم. اما تنها نمی ماندم. نمی توانستم گریه کنم. اما دلم له و لورده شد. 

پ ن : باب دلمی بس که تو را خوب کشیدند

...

حالا بیشتر له شدم با این آهنگ محسن چاووشی

به جای من نفس بکش

بوی کوکوسبزی پیچیده در خانه یعنی حالم خوب است. با اینکه صبح قهوه خوردم اما خوابم گرفته. سه تایی دراز کشیدیم روی تخت و با هم می خندیم به خاطرات کلاس آنلاین دخترک. خانه مرتب شده. مردخانه جارو زده، تا ساعت هفت ، سه ساعت وقت دارم، دارم کتاب موهبت کامل نبودن را در طاقچه می خوانم برای فردا در جلسه حرفی برای گفتن داشته باشم. لباسهایی که برای این هفته لازم داریم را آماده کردم. لباسهای شسته را پهن کردم و ظرفها را سامان دادم. 

دیروز جلوی در آسانسور ، ساعت مچی ام افتاد روی زمین. منتظر این اتفاق بودم. پین ساعتم شل شده بود و هی می آمد بیرون. بردم نمایندگی گفت ببر ساعت فروشی معمولی پینش را عوض کن ما اینجا نداریم. و بعد دیگر گذارم نیفتاد به ساعت سازی یا فروشی. این ساعت از سال هشتاد و دو همراه من است و خیلی دوستش دارم. یادگار یک دوستی ارزشمند و استاد و شاگردی است. من از همان اول که شروع کردم به نوشتن چقدر علاقمند بودم و هر کس که بهم چیزی یاد می داد را دوست داشتم و بهش عشق می ورزیدم. و تا الان مدیون کسانی هستم که تشویقم کردند و نوشته هایم را خواندند و بهم کمک کردند که بیشتر و بیشتر تلاش کنم. 

این ساعت هم نشانی از همان روزهاست.

کاش ای کاش کنارم بودی

من آدم خود خواه و مغروری هستم که باید اتفاقات جدید را تجربه کنم تا ظرفیتم را بالا ببرم. داشتم فکر می کردم اگر کتابی از خودم چاپ کنم و ح بهم کمک کند که نوشته هایم چاپ شود، باید آنقدر روحیه قوی و انتقاد پذیری داشته باشم که بتوانم همه نظرات را بشنوم. با آدمها وارد مکالمه سالم بشوم و بفهمم که چطور بنویسم یا بهتر بنویسم. این جور مکالمات بدردم می خورد. 

یک روز که دنبال جای پارک توی یکی از کوچه های تنگ و باریک نزدیک میرداماد می گشتم، به یک راننده مرد که توی ماشینش نشسته بود گفتم اگر می شود کمی جلوتر بروید تا من هم اینجا پارک کنم و فکر می کنم هر دو جا می شدیم و موقع رفتن او هم می توانست در بیاید. اما خیلی بی ادبانه آمد پایین و خیلی بی منطق گفت نمی روم و من خواهش کردم که اینجا کلاس دارم. بعد یکهو تغییر نظر داد گفت باشه کمی برو عقب و من ساده و احمق رفتم عقب و او هم دنده عقب گرفت و آمد عقبتر و من اصلا دیگر نمی توانستم آنجا پارک کنم. این خاطره همیشه در ذهنم باقی مانده که مردان چه دنیای کوچک و خشن و بی رحمانه ای دارند و در تقابل با زنها چقدر می توانند این را منتشر کنند و به آن ادامه بدهند. هنوز برایم سوال است چرا ؟ چرا مرد این کار را کرد ؟ می توانست مهربانتر یا حتی با خنده بهم نشان بدهد که آنجا مناسب پارک کردن نیست . من که نه بی ادبی کردم و نه داد کشیدم. احساس کردم چقدر بیچاره است. چون یک روز دیگر همان اطراف دیدم که چقدر دمغ و درهم دارد از پیاده رو راه می رود. حتی دلم برایش سوخت. همه ما یک ور عصبانی و خشمگین داریم که منتظریم آن را سر کس دیگری خالی کنیم. من خیلی وقت بود فکرهای تنفرم از مردان را دور ریخته بودم اما در تابستان دوباره انگار سرم به جایی خورده باشد یاد همه خاطرات تلخی افتادم. که در مواجهه با جنس مخالف برایم رخ داده بود. در جامعه ای که مردان به سمت زن زناکار سنگ پرت می کنند و او را خائن و پست و حقیر می شمارند، این مردان ، همان مردانی هستند که روزی همان زن را ستایش می کردند و این فراموشی دردناک و تلخ است. 

از آن موقع به خودم آمدم و دیگر مهربان بودنم را کمتر کردم. می دانم کار سختی است. اما لازمه بقا و زندگی است. 

آمده ای اینجا، روی طاقچه

بسته قهوه ترک را باز کردم، همان که از مغازه ادویه فروشی ها ، با تور رفته بودیم، خریده بودم. یک پیمانه دم کردم روی گاز چون توی قهوه سازم فقط باید قهوه فرانسه بریزم و حالا که طعمش آمده زیر دندانم می بینم به قهوه فرانسه عادت کرده بودم. با اینکه تلخی گس گونه اش را که با کف شیر تقلیل داده بودم ، خیلی سخت تحمل کردم. صبحانه نخوردم . ماشین لباسشویی را روشن کردم، امروز حتی حوصله آشپزی هم ندارم اما سبزی کوکو را در آوردم. برای دخترک شیرموز درست کردم و مردخانه رفته ماشین را تمیز کند برای هفته پیش رو. جمعه ها خودم را سرگرم می کنم. باید کتاب گروه کتابخوانی را بخوانم و به یک ویس طولانی گوش بدهم . 

پنجره را باز کردم تا برای پرنده ها دانه بریزم باد سرد خورد توی صورتم و کیف کردم از آبی آسمان و هیچ چیزی از دیشب به یاد نیاوردم. چه خوب که فراموشی وجود دارد. حالا می فهمم که بقیه چطور من را فراموش می کنند و من هم آنها را . اتفاقی عادی است. 

حالا نوبت چای است.

زنها هم می توانند فریاد بزنند

اینکه من راحت می نویسم و بدون هیچ حد و مرزی یاد گرفته ام بنویسم و دغدغه هایم را یادداشت کنم تا سالهای بعد که بهش سرک کشیدم بدانم به چه چیزهایی فکر می کنم، دلیل هرزگیم نخواهد بود.

به خودم فرصت می دهم که خودم را بشناسم و در این میان آدمهایی هستند که به خودشان اجازه هر کاری را می دهند و این آزارم می دهد. 


تمام من کجایی؟ ناتمام من را تمام کن.

خوابم برده بود، دستهایش را گذاشت روی تنم.دلم می خواست و نمی خواست. خوابم می آمد.دلم می خواست بخوابم. اما تا بیایم به خودم بجنبم دستهایش را برد تا ته وجودم و آهم بلند شد و همان موقع گوشهایم سوت کشید. انگار احساس کس دیگری روی تنم لغزیده باشد یا دستهای کس دیگری بخواهد تنم را قلقلک بدهد. سوت ممتدی که فقط دلم می خواست گوشهایم را بگیرم و بروم ته تاریکی خودم. اما توی تاریکی هیچ چیزی پیدا نبود ، برآمدگی های تنم، شکمم که جلو آمده از بس چیپس خورده ام روزهای پنج شنبه، از بس بستنی خوردم بعد از نان و ماست. پاهایم را میخواستم جمع کنم، نمی گذاشت، چیزی در اعماق تنم تکان می خورد و وجودم را می کشید بیرون. اما ناتمام رها شدیم. چون او وسط کار همه چیز را بهم ریخت و من طبق معمول عصبی تر از قبل لباسهایم را پوشیدم ، لیوان آبم را سر کشیدم و هدفونم را گذاشتم روی گوشهایم و به ادامه نمایشنامه در تاریکی گوش دادم تا خوابم ببرد. شاید ناتوان شده. شاید که نه حتما همینطور است که نمی تواند خودش را تمام کند.

در تاریکی

آمدم روی کاناپه آبی دراز کشیدم و خانه ساکت است، یکی از شبکه های ماهواره ، دزدان دریای کارائیب گذاشته ، صدایش را بسته  ام و زیر نویس ها را نگاه می کنم. و دارم به نمایشنامه رادیویی گوش می دهم. خوابم می آید.

دارد باران می بارد.

کاش برف می آمد.

کاش زودتر برف بیاید و همه جا را سفیدپوش کند.

عشق پایان ناپذیر

آمدم توی تاریکی اتاق خوابم دراز کشیدم روی تختم بعد از مدتها. مثلا بنویسم. ماجراهایی که از سر گذراندم. سریال صحنه هایی از ازدواج تمام شد. چقدر این مینی سریال ها خوبند. پر از حرف و کوتاه و سریع ، مثلا هفت سال را در این  پنج قسمت نشان داد و چقدر عالی بود. نسخه اینگمار برگمن را هم چند دقیقه ای نگاه کردم ، خوابی که مرد دیده بود در انتهای سریال ، در فیلم برگمان توسط زن تعریف می شود. چند تا نقدهایش را خواندم و فهمیدم که در داستان برگمان کلا مرد ، زن را رها می کند و دقیقا بر عکس سریال است. مرد در سریال کاملا وابسته به زن است که در قسمتهای بعدی می بینیم چقدر مستقل و قوی شده . و زن در قسمت چهارم فهمیده چقدر شکست خورده است و به مرد محتاج است. چیزی که زن و مرد را بهم وصل می کند، نیاز بدنهایشان است. وقتی از آن کنده بشوند ، جدایی خیلی راحتتر است. تا پایان فیلم این زن و مرد بهم نیاز دارند،حتی بعد از طلاق باز هم اعتراف می کنند که در کنار هم بودن را دوست دارند.