بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دم مرگ

خسته ام، خیلی خسته. فقط دارم کار می کنم. هشت صبح تا هشت شب. باورم نمی شود! 

جذاب دل انگیز

اشک شوق می دود توی چشمانم وقتی می بینم که خیلی بهتری.عزیزدلم.


موقع غروب وقتی می رفتم برسم خانه شاگردم خورشید مثل یک قرص آبنبات نارنجی شده بود و آنقدر قشنگ بود که قلبم را ذوب کرد. 

لابه لای ابرها بود و بعد دایره کاملش پیدا شد و به آسمان آتش زد و رفت. 

بعضی از آدمها در زندگی اینطورند ، آتش می زنند و می روند و تا مدتها روح و روان  آدم می سوزد. 

من سردم است و هیچگاه گرم نخواهم شد.

امروز از صبح سردم است. دو تا کلاسم کنسل شده و آمده ام بالا روی تخت ، کتاب چشم سگ را شروع کنم و اگر شد کمی بخوابم. امروز خانم ن نشست هی درد و دل کرد و هی حرف زد. همینطور که داشتم با شاگردم بازی می کردم او هم می گفت خواهرم بیمارستان است با همان لهجه شمالی توضیح می داد که تمام مال و اموال پسر خواهرش را که پول و طلا بوده در حدود هفتصد میلیون،  شریکش برداشته برده و خواهرش حالش بد شده از دماغ و دهانش همینطور خون می ریزد و فشارش رفته روی هجده. 

اگر بنشینی پای حرفش همینطور ادامه دارد. او می گوید همه این کارها برای پول است که اگر پول داشتم هیچ وقت نمی آمدم خانه مردم که بچه مردم را نگه دارم. می رفتم از نوه خودم مراقبت کنم. 

کاری از دستم برایش برنمی آید. چیزی نمی گویم فقط گاهی سرم را تکان می دهم و از دهانم کلمات آخه و وای و چه بد در می آید. و می گویم دعا می کنم که حال خواهرت بزودی خوب شود. 

همه اش می خواهم  لپ تاب را باز کنم و شروع کنم به نوشتن از خانه های مردم. یکسال می شود چندین مدل خانه و آدمهای جورواجور دیده و شناخته ام. 

باید شروع کنم بنوشتن.

دارم گریه می کنم. کاش باران ببارد.

سکانس پایانی: چشمای تو تهران رو به آشوب کشیدند

امروز آسمان آبی پیدا نبود. آلودگی تا خود کوه دیده می شد. داشت خفه ام می کرد این هوا.بالاخره یک روز از این هوا، از بیماری ، از یک تصادف هولناک خواهم مرد. چه اهمیتی دارد؟ مرگ نزدیک است. بالاخره آرام گرفتم روی تخت. از سرمای اتاق زرد رنگ امسال که قبلا آبی بود و قبلا سبز کمرنگ ، بخاری برقی صدادار روشن کرده ام شاید کمی از عبور هوای سرد از روی بینی ام کم کند. امشب شام با من بود. درست کردم و بعد دوش گرفتم. بعد با چند نفر درباره کار پیام رد و بدل کردم و روند کلاس را توضیح دادم و به چند مامان پیام دادم. بعد به دخترک دیکته گفتم و مشق ریاضیش را چک کردم. بعد با هم بازی کردیم. بعد موهایم را خشک کردم و شانه زدم تا در هم گوریده نشود. بعد فهمیدم یکی از کلاسهای فردایم کنسل است. نمی دانم چه کنم. وقتی کلاسم کنسل می شود نمی دانم چکارکنم انگار تفریح کردن را فراموش کرده ام. می دانم به خانه برمی گردم. من آدم خانه ام. حالا در تاریکی تند تند تایپ می کنم تا بلکه بعدش بخوابم. چشمانم را ببندم و دفتر امروز را ببندم و بگویم امروز را هم جان بدر بردی . می دانم تا خوابم ببرد هزار سال طول خواهد کشید. 

سه: خارجی، یک غروب دلگیر

داشتم می رفتم آخرین خانه، خانه ای که از تابستان با من است و حسابی من را جان به لب می کند از بس خاطره می چپاند توی سرم. سر ساعت رسیدم. در راه کمی ترافیک بود. غروب مثل یک صحنه عجیب و پرده نمایش چلوی چشمم تمام نمی شد. آسمان کبود شده بود. دلم مثل یک قوطی کنسرو فشرده تن ماهی له شده ، دلتنگ بود. فشرده و له شده. وسط آن کبودی رد کمرنگ قرمز دیده می شد. دلم می خواست گریه کنم. می خواستم بزنم کنار همانجا که از یک کوچه باریک پر از باغ عبور می کنم و درختانش بی برگ شده اند ، همانجا بزنم کنار و برای خودم گریه کنم . خودم را بغل کنم و دست بکشم روی قلبم و  در سکوت گریه کنم. اما نشد. رفتم پیش شاگردم و باهاش بازی کردم و انگار نه انگار اینقدر دلتنگم. دلتنگ چی یا کی یا ...؟ هیچ کدام. یک دلتنگی عمیق برای خودم. فقط همین. 

دو، خارجی: یک تصادف کوچک

از خانه ه زدم بیرون که بروم خانه سین ، عصر بود. خیابان کمی شلوغ بود. داشتم فکر می کردم. کمربندم را بسته بودم. موبایلم دستم نبود. اما داشتم فکر می کردم که ماشین کنار دستم زد روی ترمز و من چون می خواستم بپیچم و برگردم بروم سمت اتوبان ، ترمز کردم . سرعت نداشتم اما ناگهان مجبور شدم ترمز کنم که صدای برخورد ماشین پشت سرم من را پراند. با خودم گفتم بالاخره تصادف کردی و یکهو تا ته آمدن پلیس و علافی و داد و فریاد مردخانه را توی سرم رفتم. چند لحظه مکث کردم. آمدم پایین. دیدم سپر ماشین چیزی نشده اما خانم چشم سبز ماسک زده هی دارد می گوید من زده ام روی ترمز. منم گفتم شما فاصله را رعایت نکردی و اگر پلیس بیاید مقصر شمایی . و بعد گفتم من می روم.  ماشین او هم چیزی نشده بود. ترسیده بودم به خاطر بچه اش اما او هم ظاهرا اتفاقی برایش نیفتاده بود. ضربان قلبم رفته بود روی هزار و داغ کرده بودم. رفتم سمت مسیر خانه شاگردم. پنجره را دادم پایین و آرام تا خانه شان رفتم. سر کوچه شان یک خانم می نشست و بساط می کرد و دفعه قبل یک پسر بچه باهاش بود و این بار با یک مرد نشسته بود. زدم کنار و ده هزار تومانی که توی کیفم بود را گرفتم جلوی بچه اش. 

سرکلاس توی خانه سین خوابم گرفته بود. دلم می خواست کف زمین دراز بکشم و چشمانم را ببندم از بس خوابم می آمد. آرامشم برگشته بود. 

یک : داخلی، روز ، یکشنبه از طلوع خورشید تا هفت و چهل و هفت دقیقه

از ساعت شش صبح بیدارم . همان موقع تند تند کتاب خواندم تا ساعت رفتنم بشود. کتاب قلب نارنجی فرشته مرتضی برزگر را تمام کردم. داستان های کوتاهی داشت که به دل می نشست. دو تا داستان هایش را خوشم آمد یکی اتوپسی ، آن یکی کشوی بیست و هفت. اتوپسی مردی است که با زنی در فیس بوک آشنا شده که شاعر است و یک بچه دارد و زن خود مرد دارد نقشه می کشد تا او را بکشد. 

کتاب را تمام کردم و گذاشتم بغل تختم. بغل تختم تعداد زیادی کتاب است که باید بخوانمشان. یعنی به خودم گفته ام که باید بخوانی و بعد بروی سراغ خرید بعدی از سی بوک.

کتاب بعدی چشم سگ که باز هم مجموعه داستان های کوتاه عالیه جان عطایی نازنینم است.،آن روز که از نزدیک در نشر چشمه دیدمش را فراموش نمی کنم . برایم نوشت جانت جور. و آهنگ صدایش هنوز در گوشم است. 

خانه طبقه نهم

نشستم جلوی در خانه شاگرد جدیدم ، توی ماشین. منتظر ساعت ده و ربعم. کلاس قبلی در برج پرسپولیس با آ ، سه ساله ، که دارد از ایران می رود ، خوب بود. مامانش دنبال معلم زبان می گردد که در همین یک ماهه باقی مانده، با کلمات گوشش آشنا باشد. از اینجا دلگیر بود. چه کسی از اینجا دلگیر نباشد؟ چه کسی است که راضی و شاد باشد؟ دلم گرفت.،ما خودمان داریم خودمان را نابود می کنیم. تیشه برداشته ایم می زنیم به ریشه هایمان. چند وقت دیگر کسی باقی نخواهد ماند. این خانه قشنگ در طبقه نهم خالی خواهد شد. و خاطره معلمی با موهای بافته در دو طرف ، که در آینه به بازی خودش نگاه می کند ،  در این خانه باقی می ماند. صدایم اینجا می ماند. وقتی خندیده بودم. وقتی قصه گفته بودم. این دیوارهای سفید، آینه ها و بشقاب های توی ویترین، گلهای سفید و درخت کاج کریسمس همه من را فراموش می کنند و شاید آ بعدها در سی سالگی یاد من بیفتد که باهاش بازی کردم و شاد بودم لحظاتی. 

خودمم گریه ام گرفت وقتی فهمیدم یک ماه دیگر خواهند رفت، با اینکه سه بار بیشتر نیست این نازنینان را دیده ام.


من یک سلیطه ام

منتظرم خوابم ببرد. دراز کشیدم  روی تخت و پتو را انداختم روی تنم یاد تابستان لعنتی چهل سالگیم افتادم که پتوها را می بردم روی پشت بام، موکت بنفش را پهن می کردم در کنار صدای کولرها  جا می انداختم، بعد خنکی متکا و پتوها کیفورم می کرد. توی تاریکی هدفونم را که بهم گوریده باز می کنم تا برای هزارمین بار آهنگ باب دلمی محسن چاوشی را گوش بدهم. یادم هست از همان وقتی که وبلاگ می نوشتم آهنگ های چاوشی را گوش می دادم. بعد تابستان دوباره پراکنده می شود توی تنم. گرمای تابستان روی پشت بام معنایی نداشت. حتی سردم می شد و می چپیدم توی بغل خودم و پتوی قرمز را می گرفتم در آغوشم. کارم این بود زل بزنم به آسمان. ببینم چه چیزی برایم دارد. یک شب پر از ابر و باران که خیسم کرد. یک شب بادکنک سفید هلیومی که از بالای سرم رد شد و بیشتر شبها خفاشانی که همسایه مان بودند، و ستاره هایی که می آمدند و بعد از چند ساعت دیگر نبودند. چقدر دلم تنگ شد برایت. چون تو مال همان شبها بودی. فقط همان شبها. و دیگر امتداد پیدا نکرد. هیچ چیزی ادامه پیدا نکرد. من عاشق صدای آدمها می شوم. می دانم. اگر بخواهم خودم را رها کنم صدای آدمهاست که من را دیوانه می کند. صداهایی که قصه می خوانند یا شعر یا حتی بهم غر می زنند یا دعوایم می کنند . اما من هنوز دوستشان دارم. چه دردناک است. دیشب داستان موراکامی را هم گوش دادم و هم خواندم. چند بار. دلم نمی خواست اتفاق تابستان باز برایم بیفتد. حالم را بد کند. خسته ام کند و ناتوان. عشق با همه قدرتش گاهی شدید من را زمین می زند. باز به داستان گوش می دهم. یا قصه را از نو می خوانم. چیزی ندارد. باید همین ور نامهربانم را ادامه بدهم. من نمی توانم تاب بیاورم.