بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بی خوابی در بی خوابی

خوابم نمی برد. دارم به نوشتن در تاریکی گوش می دهم. فکر می کنم کار قهوه ای است که ساعت نه و نیم صبح خوردم. یعنی اینقدر تاثیر دارد؟ فیلم جاده انقلابی را تمام کردم. دخترک و مردخانه خیلی وقت است خوابند. می خواهم بروم بخوابم. می ترسم بروم سمت رختخواب و لب تاب را خاموش کنم و باز خوابم نبرد. این وحشتناکترین حالت ممکن است. نه و نیم صبح کلاس آنلاین دارم. می توانم بیدار شوم؟

شبانه های چشمانت

دخترک دارد امتحان فردایش را الان می نویسد. برگه های امتحان ریاضی اش را پرینت گرفت و حالا تند تند دارد می نویسد. از خانه مادر مرد خانه و دیدن فندق و خانه عمویم برگشته ایم. از آن موقع که رسیدم تند تند چیزی که برای مسابقه طاقچه آماده کرده بودم را دوست کلاس داستان نویسیم ادیت کرد . ته ش را یک جوری قشنگ درست کرد و من الان ایمیلش کردم. احساس خوبی دارم. با اینکه با وجود مردخانه این دو روز بهم سخت گذشته  . اما الان خوبتر از دیشبم. حداقل این را می دانم.

بوی نرگس حالم را امروز جا آورد . موقع رفتنا سر چهارراه نیاوران یک دسته بزرگ نرگس برای زنعمویم خریدم. 

ستاره

بالاخره امروز بعد از مدتها مهمانی دعوت شدیم. دلم می خواست به هر نحوی شده از خانه بزنم بیرون و از این جو بدی که دارد بیرون بزنم. و این بهانه خوبی شد. می دانم تا شب که برگردیم هزار تا داستان داریم مثل همین حالا که منتظر بودیم بیایند در پارکینگ را درست کنند که نیامد و تلفنش را جواب نداد و مردخانه مضطرب دیوانه وار در خانه راه می رفت و من رادیوانه کرد. آنقدر به طرف زنگ زد که مطمئنا او هم دیوانه شد و جوابش را نداد. 

دلم می خواست خودم را بزنم به بی خیالی و با وسواس یک لباس انتخاب کنم. اول جوراب شلواریم را در آوردم. فقط دلم می خواست جوراب شلواری پنتی  پر از ستاره ام را بپوشم که از پنتی ونیزیا مال استانبول خریده بودم. بعد دامن سفید پر از گلهای رز آبی پیدا شد و بعد هم شومیز آستین بلند آبی نفتی. همین خوب بود. دامنم آنقدری بلند بود که ستاره های بزرگش پیدا بود. و بقیه ستاره ها که ریزتر بود و قسمت نازکتر بود پیدا نبود. 

بی کسی

دیشب از دلتنگی گریه کردم. دیشب دلم می خواست کسی بغلم کند. طولانی ببوسدم. تنها بودم. نشستم فیلم جاده انقلابی دی کاپریو و وینسلت را نصفه نیمه دیدم و خوابم گرفت. دیشب احساس تنهایی شدیدی کردم. در طول هفته سخت کار می کنم و فقط  وفقط به کار فکر می کنم. آخر شب کتاب می خوانم یا گوش می دهم. اما دیشب در اوج بدبختی و تنهایی بودم. نمی توانستم احساسم را تغییر بدهم. ضعیف شده بودم.

چقدر می توانم تحمل کنم ؟

دلم نمی خواهد باشم

هر کار می کنم حالم خوب نمی شود. نشسته ام جلوی لب تاب و هی کلمات لعنتی را بالا و پایین می کنم و یک چیز مزخرف بی سر و ته را نمی توانم تمام کنم. گریه ام گرفته. دلم می خواهد بروم بمیرم. گریه ام بند نمی آید. چه شب غم انگیزی است. چرا نمی رود برود از جلوی چشمانم دور نمی شود؟ چرا نمی رود برود بخوابد تا دیگر صدایش را نشنوم. قلبم دارد فشرده می شود دلم نمی خواهد جوابش را بدهم. چرا نمی فهمد و ادامه می دهد؟ کاش تمام می شد.

سرخورده

دلم می خواهد سرم را بکوبم به دیوار، نشد هر بار بیایم خانه حالم خوب بماند. آنقدر داد کشیدم که صدایم بند آمد. موجودی که من باهاش زندگی می کنم هیولایی بیش نیست. نمی دانم.حالم خیلی بد است. خیلی. دلم می خواهد گریه کنم. تمام چراغ ها را خاموش می کنم و زار می زنم. خیلی خرابم. خیلی بهم ریخته. خیلی غمگین. خیلی خیلی غمگین.

غروب ابری

چشمانم از خستگی می خواهد بسته شود. کاش می خوابیدم و برای چند ساعت هیچی نمی فهمیدم. خوابم هم که می برد خوابهای عجیب و غریب رهایم نمی کند. دارم به خانه برمی گردم. تا خانه راهی نمانده اما ترافیک راه را بند آورده. امروز در دانشگاه بهم خوش گذشت همان لحظاتی که در طبیعتش چرخیدم حالم را بهتر کرد. پاییزش قشنگ بود. دیدن همکاران هم بد نبود. و یاد گرفتن چیزهای جدید. درباره ستاره ها و کشتی ها. 

شب می شود و یک عالم کتاب از سی بوک برایم رسیده که دلم می خواهد تند تند بخوانم. می دانم وقت نمی شود مثل خیلی کتابهای دیگرکه دارم. اما باید می خریدم. دلم کتاب می خواهد. دلم بوی کاغذ می خواهد.


شبیه هیچ کس

خسته رسیدم به پیچ و سرازیری و غروب آنچنان زیبا بود که با دست زدم روی قلبم و همانجا وسط خیابان ایستادم و با اینکه گوشیم هیچی شارژ نداشت و خدا خدا کردم که خاموش نشده باشد، خیلی سریع تا قبل از اینکه ماشینی بیاید عکس گرفتم. و بعد دوباره جلوتر قرمزی که در غرب آسمان ، آتش بازی قشنگی بود. نه صبح رفته بودم برای کلاس و بعد سخت ترین کلاس در مدرسه که هم آنلاین است و هم دو سه تا بچه توی کلاسم می لولند. مدل مجری های تلویزیون می گویم خب برویم سراغ بچه های توی خانه !!! ها ها. خیلی خنده دارم. چشمانم خسته اند . فردا هم جلسه آموزشی دارم در علم و صنعت. من فکر کنم تا حالا علم و صنعت نرفته بودم ، حالا اینطوری می روم توی دانشگاه. و بعدشم کلاس دارم. این پنج شنبه هم استراحتی در کار نیست. 


آزادی ... ما نگفتیم تو تصویرش کن ...

کسی خانه نیست. رفتم دوش گرفتم. دلم برایت تنگ شده. این هم به خاطر همان پریود است. احتیاج دارم به اینکه کسی بهم بگوید دوستم دارد یا دلش برایم تنگ شده. بهم پیامی دهد و متعجبم کند. مثل سه شنبه پیش  که از آن روز تا حالا هزار بار پیام را گوش داده . یک پیام هفده ثانیه ای می تواند مرده من را زنده کند. و می خواهم بنشینم سر نوشتن چیزی که می خواستم بنویسم اما تنبلی می کنم. هی می خوانم و می گویم بد شده. فایده ای ندارد. باز همینقدر بی سر و ته می گذارمش و می فرستم و بی نتجه خواهد بود. 

اندر حکایت کفش

ظهر آمدم لباس بپوشم ، دیدم پریود شدم. این بار نزدیک پریودم کمی داد زدم و بقیه اش را مهربان بودم. مثلا دیروز برای مردخانه کفش خریدم. یکی از مصائب ما این است که مردخانه هر سه ماه یک بار کفشش را پاره می کند. پاره به معنای واقعی. از کفش برند تا کفش فیک و هر چه که تا به امروز خریده ایم. به همراهش جوراب را سوراخ می کند. یعنی من مانده ام که چطور چنین قابلیتی دارد؟ من توی عمرم کفش پاره نکرده ام . یکی از اسکچرزهایم را خیلی دوست داشتم و خیلی می پوشیدم . خب لبه های پشتش کمی سابیده شد اما پاره نشد و مردخانه پس از سه ماه رویه کفش را پاره کرده. مهربانیم گل کرد و دیروز فرستادمش تا یک کفش چرمی ساقدار به قیمت گزاف بخرد ببینم این را کی پاره می کند. یعنی واقعا منتظرم ببینم این را چطور می خواهد پاره کند!!! و بعد برویم ببینیم کفش آهنی برایش پیدا می شود؟؟؟