بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

ازت بیخبرم. نوشته بودی که شبها هیچ نمیفهمی و حالت بد می‌شود ولی نه سردرد است نه هیچ چیزی اما از درون شوک بهت وارد می شود. اینکه تو مریضی را من خوب میدانم و میفهمم. اما کاری از دستم برنمیاد. یعنی می‌ترسم کلمه ای بنویسم و حالت بدتر شود و برای همین سکوت میکنم. سکوت میکنم تا به خاطر من بهم نریزی. امیدوارم از خودت مراقبت کنی.هیچ کاری بلد نیستم جز دعا. اگر خدا صدایم را بشنود.

چه فیلم قشنگی بود عزیزدلم، چقدر با احساسی و چه کردی با دل من؟ هزار بار تماشایش کنم باز هم کم است. ممنون.

حالم خوب است در ظاهر. در ظاهر همه چیز انگار مرتب است. اما گلویم درد می‌کند گاهی از بغض‌های فرو خورده.

کاش این زندگی متلاشی می‌شد. کاش من می‌مردم و همه چیز تمام می‌شد. من حتی دیگر نگران دخترک هم نیستم. دیگر بهانه ندارم. آن کسی که من را بمیراند  مراقب او هم هست. پس این صدای من را بشنو. خسته شدم از دست این شیطان رجیم. خسته.

بیدار شده‌ام. هنوز خوابم. دلم نمی‌خواهد از جایم بلند شوم. تارهای موهای سفیدم، لباسهای گل‌دارم، رانندگیم، همه چیز را به یادم می‌آوری که چه؟ نه چاقم نه لاغر. می‌خواهی من را بسوزانی؟ بسوزان.سوختم.

بیهودگی و بطالت بود. اما کمی آشپزی کردم و شعری که باران برایم فرستاد را خواندم و بهتر شدم. صبح شروع کردم به نوشتن قصه‌ای که حالم را تغییر بدهد و حواسم را پرت کند. دارم حواسم را پرت می‌کنم.

دارم حرفهای دکتر امانی را می‌خواام. نوشته همدیگر را بغل کنید. که باعث ترشح اکسی توسین می‌شود و در بحرانها و شرایط سخت باعث میوشود طرفین هوای همدیگر را داشته باشند. 

و نوشته به قول کافکا 

بغلم کن

بغلم کن که حرف زدن کافی نیست...


بغض خفه‌ام می‌کند بالاخره. پاییز کی آمد؟ کی این همه برگ چنار زردو نارنجی شد؟

کی این همه قلب درختان سوخت؟

حتی دیدن رفتن آدمها قلبم را تکه تکه می‌کند. آذمها فکر می‌کنند باید بروند از شهرو  دیارشان تا زندگی بهتری داشته باشند. و بقیه را میگذارند و می‌روند. روزگار غریبی است نازنین.

چندتا سه‌شنبه باید بگذرد؟