بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

امروز مامان ه که مهربانی را در حقم تمام می کند آنقدر که نگران واکسن زدن من بود ، برای چند بار وارد سایت شد تا برایم نوبت واکسن بگیرد. نمی دانم چطور می شود آدمها اینطور دلشان برای هم بتپد. من از دی ماه پارسال وارد خانه شان شده ام و الان حالا به غیر از فارسی خرف زدن بسیاری از کلمات را انگلیسی می گوید و من قلبم می رود وقتی ه صدایم می زد نامم را با جون. مثل امروز که قلبم را آب می کرد با حرف زدنش. و دلم برایت تو تنگ می شد. وقتی نمی توانم از روزمرگیم برایت بگویم که دلم می خواست می آمدم خانه ت را تمیز می کردم مثل یک خانم که از بیرون می آید یا فیزیوتراپت می شدم یا می آمدم فقط کنارت می نشستم و نگاهت می کردم. یا برایت کتاب می خواندم. نشسته ام توی ماشین تا کلاسم شروع شود. نمی دانم چرا چراغ ایربگ روشن شده، بنزین هم ندارم. و فردا بعد از کلاسهایم بعد از دوهفته به خانه برمی گردم. می دانم آنجا بیشتر از هر زمانی دلگرفته خواهم بود. 

الان داشتم فیلم را هزار باره می دیدم . فیلم چسباندن چسب به شیشه ها. به این که چقدر حالت خوب بوده آن روزها. کاش برگردد همان روزها.بزودی برایت.

نامساوی

دوست داشتن دو طرفه را هیچ وقت پیدا نکردم و نفهمیدم. اینکه خوب باشیم و همدیگر را همه نقص هایمان دوست داشته باشیم. با همه مختصاتی که داریم. این در زندگی من هرگز رخ نداده. کسی باشد که دوستم بدارد و من هم او را دوست بدارم. معادله ای حل نشدنی . هیچگاه به جواب نرسیدم. جواب ندارد. 

تلخناک

خوابیدم با یادت، بیدار شدم با یادت. سردم شد. پتو کشیدم رویم. صدای سگها نمی گذارد باز بخوابم. هنوز تاریک است. هنوز تا نور نتابیده می توانم چشمانم را ببندم و خودم را ببرم در عالم خواب و باز نباشم برای چند ساعت. مغزم فکر نکند. روحم آرام بگیرد شاید. 

تو سرم تکرار می شود:

با بوسه میخم کن وسط این دیوار ...

بیست و سه شهریور

اگر شهریور تمام شود و اگر مدرسه ها کاملا باز شوند تمام زندگی من مختل می شود. کلاسهایم که هی وعده داده ام تمام می شود ، تمام خواهند شد. دلم نمی خواهد در خانه بپوسم. تنها راه نجاتم در خانه نبودن است. 

خوابم نمی برد. قصه گوش می دهم. نفس عمیق می کشم. تاریکی است. سکوت است. من در سکوت و تاریکی هنوز بیدارم. چشمانم دارد بسته می شود. می سوزد از خستگی. اما دارم قصه گوش می دهم. نمی توانم صدایت را رها کنم. خواندنت تنها چیز باقیمانده برای من است. 



تو نَباشی 

‏ماندن به چه دَردی می خورد؟

‏به کدام شَهر بروَم 

‏که حضور غایِبت

‏دیوانه‌ام نکند…


‏⁧ عباس معروفی


بیشتر


یک:

دیگر جا نیست

قلب ات پُر از اندوه است

می ترسی – به تو بگویم – تو از زنده گی می ترسی

از مرگ بیش از زنده گی

از عشق بیش از هردو می ترسی.

به تاریکی نگاه می کنی

از وحشت می لرزی

و مرا در کنارِ خود

از یاد می بری.

شاملو


دو:

می نشینم روی کاسه توالت ، درد دارم. قلبم، جسمم، روحم ، همه جایم تیر می کشد.

خودم را هی می شورم. دستشویی دارم. زیاد. دریده می شود بدنم. دلم می خواهد همان جا کسی را محکم بغل کنم و گریه کنم اما اینجا توالت خانه مردم است و تصویر خودم در آینه می خورد توی ذوقم. جلوی اشکهایم را می گیرم. 

بلند می شوم ، پدم را عوض می کنم و شلوارم را می کشم بالا. کاسه توالت پر از خون است. سیفون را می کشم. چیزی باقی نمی ماند. باید سیفون این روزها را بکشم و تمامش کنم.


سه:

می میرم برایت. من که هیچ وقت از نزدیک ندیدمت حالا نشسته ام جلوی موبایلم زل زده ام به دستها ، انگشتانت که با وسواس چسب را می کند. به حرف زدنت چشم می دوزم. به خوردنت، آب دهانم راه می افتد. می گویی ترش. ترش می شوم. می گویی جنگ، آشوب می شوم. می گویی فقر، دلم می ریزد. می گویی... با کلمه ها بالا و پایین می شوم. من تنهایم. مثل دستهایت که می تکانی . و دیگر جزء هیچ دسته ای نیستم. رنج و غم و غصه از این بیشتر!!

راستی اگر ترا در این دنیا پیدا نکرده بودم چه می‌کردم؟ حتما می‌مردم. خودم را می‌کشتم. هرچند که با تو هیچ‌چیز جز عشق کامل نبود اما همین کافی بود. همین که می‌دانستم که تنم درد تنت را دارد نه میل تنت را. همین که با تو انگار در چاه فرو می‌رفتم و به مرکز زمین می‌رسیدم. همین که با تو انگار می‌مردم و از شکل می‌افتادم. همین برایم کافی بود

*

از فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان

آخ آخ آخ فروغ...

من فروغم.


دارم آشپزی می کنم با گریه. می خواهم با کسی حرف بزنم که من را نمی شناسد. شاید آرام گرفتم. خسته ام. دلم این زندگی را نمی خواهد. این را خوب می دانم.

با آهنگ سفرناک خاطره حکیمی هی گریه می کنم. هی گریه می کنم.

تمام مدت به تو فکر می کنم. و بعد شاگرد کوچکم می خواهد برقصد و من بر سرش شاباش بریزم. 

بخشی از کلاسم است. او می رقصد با آهنگ شهرام شب پره و من روزنامه های پاره را روی سرش شاباش می ریزم و او می خندد. 

به لحظه هایی که می گذرند فکر می کنم، چطور قلبم تاب می آورد؟ سرم دارد منفجر می شود. دلم مثل یک پرنده توی قفس خودش را می کوبد به این طرف و آن طرف. دل دل می زند. اشک از چشمانم سر می خورند . این چه زندگی است؟ کاش زودتر تمام شود.

غروبها که می شود، صبح که می شود، شب که می شود، من نیستم. من دل شکسته ای هستم که خودم را بغل کرده ام. 

همیشه عاشق کسی می شوی که او هم عاشق یک نفر دیگر است.