بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بهت فکر می کنم که الان مثلا بیدار شده ای و اولین چیزی که چک می کنی چیست؟ می دانم خوب می دانم. اما دیگر به من فکر نمی کنی . حالم خوب است. نفس عمیق می کشم. عصبانی هم شدم از دیشب چند بار اما دارم کم کم هضمش  میکنم.

داستان را تمامش کردم و حالا نشسته ام گریه می کنم. 

درد پشت درد

کتاب کورسرخی عالیه عطایی اشکم را در می آورد، همین حالای افغانستان است. همیشه ی افغانستان است. درد است. نوشته ایرانی ها می خواهند ثابت کنند همیشه اصیل هستند، حضور دارند، تمدن دارند. خیلی قدیمی هستند اما افغانها همیشه می خواهند برنده باشند. جنگنده اند. و جنگ در این کشور همیشگی است. کمونیستها با مجاهدین، مجاهدین با طالبان، طالبان با امریکا و حالا طالبان با مردم !!!با همه افغانی ها، با همه اقوام.

صبح شده با آواز هزار پرنده




بی تو

آدم با شنیدن عاشق می شود.

آنقدر اشک ریختم تا صبح شد

صبح که شد چشمانم بی نور بودند

بی هیچ عشقی

بی هیچ برقی

چشمانم را می خواهم چکار؟

دستانم را می خواهم چکار؟

آغوشم را می خواهم چکار؟

وقتی تو نیستی

وقتی تو نباشی

وقتی تو نخواهی

خورشید

فیلم خورشید مجید مجیدی اگر آخرش طور دیگری تمام می شد حالم بدتر می شد. همه اش می خواستم ته فیلم را رها کنم، تحمل نداشتم. از اول فیلم داشتم گریه می کردم. هر چه بود با دلهره و استرس تمام شد. تا به حال اینقدر برای تمام شدن فیلمی اضطراب نداشتم.

آخ

از خستگی دراز کشیده ام روی تخت و نمی توانم تکان بخورم. ممنون. مرسی که هر از چند گاهی به یادم می آورید که اینجا هجده سال است که می نویسم. اما من دیگر آن دختر بیست و دو ساله نیستم. ولی چقدر دلم برایش تنگ شده. 

دیگر اینجا نخواهم نوشت. دیگر روی کاغذ می نویسم و بعد هم نابودش می کنم. این همان خودسوزی است. 

نیمه آخر تابستان

روزهای سختی است.می تازم. برای بدست آوردن با چنگ و دندان. اما دیده نمی شوم. فقط یک شکست خورده ام. دردی عمیق می نشیند روی قلبم. چیزی ندارم. دستهایم خالی است. برای همین به درد هیچ کس و هیچ چیز نمی خورم. ناتوانم. ناتوانیم آنقدر زیاد است که خسته ام می کند. ناامیدم می کند. من دوست داشتنم را می خواهم.