بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

آخیش سبک شدم. باورم نمی شود یک ساعت صحبت با مشاور بتواند اینقدر حالم را حداقل بهتر از قبل بکند . حالا بقیه اش با خودم است.

نوشتی دایناسور

از در و دیوار خانه شاگردم دایناسور می بارد. تی شرتش  پر از دایناسورهای کوچک و بزرگ است.

و بعد رفته کتاب دایناسورها را برایم آورده. 

دلم برای تی شرت سبز خودم که عید خریدم که پر بود از دایناسور تنگ شد. برسم خانه اول آن را می پوشم. 

خفگی

از صبح یک چیزی توی گلویم گیر کرده، نمی دانم چیه اما هر چه هست دارد خفه ام می کند. 

ساعت چهار و نیم ... نمی دانم می توانم حرف بزنم. خیلی وقت است با کسی حرف نزده ام. ازخودم نگفته ام.

نامه های بی جواب و بی مقصد و پیام های بی جواب و ...

مکالمه ها همه بی جواب می مانند،

 و من

زنی هستم که

برای حرفهایم هیچگاه جواب نبوده.

به سکوت ممتد عادت دارم.

به تلفنهای بی پاسخ

به پیام های نخوانده

به دردهای نگفته

...

هیچ ستاره پرنوری در قاب پنجره ام نبود، بزودی پائیز که بیاید این پنجره بسته خواهد شد.

چهار صبح یکهو بیدار می شوم، دلیلش را نمی دانم . شاید مثل روزهای قبل که از شدت هیجان دوست داشتن، بیدار می شدم و بعد خیالپردازی می کردم، می نوشتم یا هر چی که صبح باز از شدت هیجان دوست داشتن بیدار شوم. تاریکی است، خنکی هوا، صدای کولر همسایه، صدای ماشینها از اتوبان. صدای قلبم که قروم قرون می زند به تنهایی. و آخرین چیزی که یادم مانده جایی که داری می نویسی. توی دلم توی دلم ، مثل یک آتشفشان خاموش است که هر لحظه می خواهد بجوشد و بگدازد. توی دلم قربون صدقه ات می روم و می دانم به سختی دوباره خواهم خوابید. تا صبح شود و باز زنده بمانم. اگر زنده بمانم؟ اگر هم مردم که چه بهتر . دیگر همه چیز تمام خواهد شد.

عشق بازی

تا حالا شده یک کتاب را بو کنی، توی بغلت بگیری و روی قلبت بگذاری و هی این کار را تکرار کنی و بعد لابه لای صفحه های کتاب را ببوسی؟ 

شب همانجا که همیشه می ایستادم و به صدایت گوش می دادم تا کلاسم شروع شود، سر کوچه آمدم بپیچم یک پراید مشکی جلوترم ایستاد و من مجبور شدم بایستم تا برود. اما نرفت. منتظر بود. یکهو یک پسر جوان با شلوارک و کلاه گپ آمد و به آن پسر پراید سوار یک چیزی که توی دستهایش  قایم بود را داد و بعد از چند کلمه جدا شد و رفت و پراید راه افتاد اما همان جا سر کوچه کناری ایستاد و یک مرد دیگر آمد سمت راننده و با آنها صحبت کرد و من عبور کردم و رفتم .

اما هر چه بود گرفتن مواد بود نه چیزی دیگر. 

برایم دردناک بود. چقدر این بچه ها این پسرهای جوان عادی بودند  و برایشان عادی بود. 

قلبم

قلبم

آه

آه

اشک

شب 

بیداری

دلم برایت تنگ شده. 


انحصار

دستهایش را دوست دارم، انگشتانش را که در تصورم فرو می روند میان موهایم و سرم را عقب می کشند، لب هایش را که چفت لبهایم می شوند و من را طوری محکم می بوسند که انگار تنها دختر روی زمینم و لب هایم تنها لبهایی است که می شود بوسید.اما می دانی؟ چیزی درونم ، درون من، پریسا ،فروریخته است، همان چیزی که مرا برایش همه می کند. اینکه مرا انحصاری نمی بیند، مرا همان طوری که هستم نمی فهمدبرایم پذیرفتنی نیست. می دانی؟

ص ۱۰۰

مرلین مونرو غمگین نیست

گلهای محمدی را من پر پر می کنم و از بویش مست می شوم

کتاب دارم توی بغلم روی قلبم 

اما بدون امضا.

رنج از این بیشتر؟؟؟