بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

چقدر دلم گریه می خواست و حالا دارم قشنگ اشک می ریزم. برای خودم ، برای دل خودم. برای دلتنگ خودم. برای دل عزیز خودم. برای دل تنهای خودم. برای دل عاشق خودم. 

دوبار به بابا زنگ زدم. صدایش گرفته بود. انگار سرما خورده باشد. دلم گرفت. دلم برای مهندس گرفت. چند سال روی تخت افتاده بود و مثل عمو عباس مریض شده بود. 


امروز روز آخر کلاسم است . چطور بلند شوم بروم آنجایی که یک روز قرار بود بیایم و تو را ببینم؟ نشسته ام. چطور این مسیر  را بروم ؟ چرا اینطور شد؟ 

از احساساتم نمی دانم. همه چیز قاطی شده. دلتنگی، عشقی که باور کردم، دوری، و اصلا نمی دانم چطور شد. 

عجیب اما واقعی

نمی دانم  چرا بعد از اینکه از یک نفر خداحافظی می کنی  نفر دیگری به تو سلام می کند. چقدر عجیب. انگار که پر از آگاهی و شعور است اتفاقات اطرافت یا اینکه آدمها اینقدر با شعور شده اند.

عجیب نیست؟؟؟

برای گلاره عباسی و دیگران

شب می خوابی، صبح بیدار می شوی، کلماتت دزدیده شده، نقاشیهایت کپی شده، عکسها، مجسمه ها، طرحها و نوشته هایت. فرقی نمی کند ، هر چه نتیجه زحمت فکر و احساس و عقل باشد، حاصل تلاش و پشتکار و شب نخوابیدنهایت باشد ، در این سرزمین در عرض چند ثانیه کپی می شود. آنوقت می آییم می گوییم چرا ما جهان سومیم ؟ چرا ما پیشرفت نمی کنیم ؟ چرا ما ؟ چرا ما ؟

چون این ما تشکیل شده از ما ی معمولی که با زندگی معمولی می خواهیم به جایی برسیم اما دیگرانی هستند که خیلی راحت و بدون خلاقیت  و بدون هیچ تفکری با استفاده از شهرت در هر زمینه که این روزها در بازیگران و کارگردانان و هنرمندان غیر اصیل بیشتر دیده می شود. 

ما نمی توانیم اعتراض کنیم!!! ما باید همین که نفس می کشیم و بهمان اجازه داده می شود زنده بمانیم ، به همین حق قانع و راضی باشیم. من نه نویسنده ام و نه هنرمند. من یک معمولی درجه پایین هستم که حق کپی رایت برای من نیست. برای از ما بهتران است. 

فرهنگ در این جامعه دارد آرام آرام جان می دهد و این جامعه که در آن فرهنگ بدست مردمان این چنینی افتاده ،  باید فاتحه اش را خواند. 

در این دنیای تند و سریع و خشن



عشق اما هنوز در آهستگی است.

نوستالژیک با کمی چاشنی غم

مامانم عکس فرستاده از هتل هایت. از خاطرات کودکی ام. این دو روز پیاده  روی رفته تا هایت و برگشته. کار همیشگیمان وقتی بچه بودیم و خوشبخت تر بودیم و تنها غصه مان این بود که چرا ویلای دم دریای چالوس و نزدیک مغازه لایکو چرا اینقدر به هایت دور است؟  خیلی وقت است آنجا نرفته ام. آخرین بار ازدواج نکرده بودم و انگار عید قربان بود. و آهنگ تابوت محسن یگانه را گوش می دادیم توی دویست و شش . خوب نیستم. کلی ظرف شستم که حالم خوب شود. بخندم و فراموش کنم که اخراج شده و من باید از اول شروع کنم. چرا قدر این سالها و روزها را ندانستم؟ امروز نوشتم و پاره کردم  و در آب ریختم. نوشتم و خودم را بخشیدم به خاطر حماقت چند ماه ام. به خاطر خودخواهی هایم. به خاطر هیچ و پوچ. نوشتم چرا چرا چرا و پاسخی نداشتم.  

آنقدر توی قاب پنجره نشستم و به چترها نگاه کردم تا غروب شد و هوا تاریک شد و اولین ستاره طلوع کرد. طلوع بی تو.

چه روز بدی. دلمرده و فسرده در دل کوه بودم اما نبودم.