بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بنویس و بسوزان

چه روزهایی چه روزگارانی. چقدر حرف دارم و نمی توانم بزنم یا بنویسم. من بهش میگویم تراپیست اما او یک مربی معمولی نیست. بهم گفته روی کاغذ بنویسم و بعد همه را بسوزانم یا پاره کنم و در آب روان بریزم. شاید دیگر در هیچ جای این دنیای مجازی ننوشتم. شاید همه اینها بر من سنگینی می کند. هر کلمه ای که می نویسم بار معنایی دارد . بار سنگینی که بعد به خودم اضافه می شود و درد می شود و آوار می شود. اگر کلمه ای قشنگی باشد شادی می شود بر سرم. چطور می توانم بعد از سالها روی کاغذ بنویسم و داره کنم و بسوزانم. من سالهایی پیش هر چه نوشته داشتم نابود کرده ام. من چیزی بر کاغذ نمی نویسم. این عادت را از سرم انداخته ام. چطور می توانم ؟؟؟ باید دوباره شروع کنم.

هادس

نمی توانم اشک نریزم. نمی توانم . چه کردی با من؟  من دارم میمیرم . 

نفس های آخر زخم کاری

آخ زخم کاری

زخم کاری

زخم کاری

چقدر زخم زد چقدر زخم زد به من که بیننده بودم.

چقدر آدمی می تواند ضعیف و ناتوان باشد؟ چقدر آدمی می تواند قوی باشد و انتقام بگیرد؟ چقدر آدمی می تواند بتازد و بتازاند و آخر سر از اسب بیفتد؟

هفته پیش شاگردم در گوشم گفت تو تا حالا دیده ای یک نفر یک اسب را بکشد؟ سریع فهمیدم بچه شش ساله نشسته و زخم کاری دیده با پدرو  ومادرش. بهش گفتم این فیلم مناسب سن شما نیست. بعد آرام  گفت من خودم به مامان و بابام می گم این فیلما رو نبینند اما اونها گوش نمیدن. چرا گذاشته بودند این صحنه را ببیند؟ بعد نشست و اسب ساخت. خیلی خوب ساخت که تشویقش کردم . و دیگر حرفش را نزدم.

جمعه دلگیری است. از همین دیشب که شروع شد. خانه همانطور که بود مانده، ظرفهای کثیف را در ماشین ظرفشویی چپاندم اما باز هم ظرف مانده برای شیتن. لباسهای چرک دارند شسته می شوند و دل من مثل همین ماشین لباسشویی می چرخد ، میز صبحانه ولو است. نان سنگک تازه را بسته بندی نکردم. لیوانهای پرو  خالی، از چای و آب و شیر و قهوه و شیر و موز. کجای دنیا اینقدر صبحانه می چینند؟ خامه و پنیر جمع نشده اند. من همینطور روی مبل پا انداختم روی پا و از رو نمی روم. دارم کتابت را تمام می کنم. دو قسمت دیگر تمام می شود و بعد از آن من چه گوش بدهم؟ وسایل ناهار را گذاشتم بیرون  هنوز صبحانه هضم نشده. چه مصیبتی است که فکر و ذکرمان فقط خوردن باشد؟  در اتاق دخترک بغلم می کند. و می گوید دستم را بگذار روی قلبم. می روم توی آغوشش. بعد از نه سال چه احساسی دارم؟ هنوز نمی دانم. فقط می دانم این زندگی من است. همین و بس. 

دلم برایت تنگ شده. کاری نمی کنم. فقط زل می زنم به در و دیوار ،  امشب خسته شدم از کار کردن. من آنقدر تنبل شده ام که نمی توانم در خانه کار کنم. هدفونم را گذاشتم تا فقط صدای تو بپیچد در گوشم و انرژی داشته باشم برای غذا درست کردن ، شستن و روفتن. هنوز خوابم نبرده. چون عکسهایت را می بینم. صدایت را گوش می دهم . خوابم را پرانده. امشب گذاشتم که احساسم عریان باشد. نخواستم جلوی خودم را بگیرم . می خواهم مراقب حال تو باشم ،نمی خواهم درد باشم. اذیت باشم. آزار باشم و هی بغضم را قورت می دهم. 

خیابان سرهنگ عشقی

امروز از راهی که دوست دارم بازگشتم، از پائیز نورسی که در کوچه باغهای درکه دارد راه باز می کند.

با خودم گفتم اگر کسی دست تکان داد سوارش کنم. این همیشه قرار من است در این مسیر.

نمی دانم چقدر دلم خوش می شود. چند باری دختر و پسرهایی که با هم بودند سوار کردم. امروز دو تا پسر جوان دست بلند کردند بهشان با محبت نگاه کردم اما نتوانستم ترمز بزنم. ترسیدم. مثل همیشه ترس و هزار حرف من را از این کار بازداشت.

اما کمی جلوتر باد از اینکه چند تا انار برای دخترک خریدم، زنی دست بلند کرد همانجا که برج میلاد پیدا است و من و تو با هم از آنجا رد شدیم. می خواست برود شهروند. بردم گذاشتمش جلوی در شهروند. آنقدر برایم دعا کرد که تنم لرزید. یعنی خوشبخت خواهم بود؟ یعنی این دعاهای قشنگ برای من خواهد بود؟  



استقامت

دیشب با دوستان دخترک رفتیم پارک ، پارک همیشگی مان. که تهران زیر پایمان است.نزدیک خانه.تابیاییم به خودمان بجنبیم، شب شد. رفتیم شام سفارش دادیم، نشستیم روی زیراندازی که دوستم آورده بود جلوی تهران. چه غمی داشت چراغهای روشن. یاد سالهایی پیش افتادم که اینجا پارک ، مامنم بود و هنوز هم هست. وقتی کرونا آمد مجبور شدیم کمتر بیاییم.بعد مجبور بودم بخندم. مسخره بازی در آوریم الکی بلند می خندیدیم. بچه ها هم کیف کردند. 

دیروز دلم می خواست بروم پیش نون و تولدش را تبریک بگویم و شاید کمی سبک شوم از حرف زدن باهاش اما نبود. رفته بود سفر . دلم بیشتر گرفت. اما صبور و بدون حرف به روزم ادامه دادم. نباید خودم را بشکنم. 

دهم شهریور

دارم توی پارک راه می روم و دخترک را با دعوا و غر با دوچرخه آوردم و پارک تا دوچرخه سواری کند و یازده بروم کلاس. صبحانه نخورده ام و حالم معلوم است خوب نیست ، دارم راه می روم و می نویسم و فکر می کنم و گوش می دهم . قسمت پانزدهمم. دیشب کانالی پیدا کردم که از اولش را شروع کردم به خواندن و گوش دادنم که دلم را دوباره نرم کرد و هوای. بعد جمله آخرت را در گوشم تکرار کردم دست از سرم بردارین. و بعد دوباره اشک از گوشه چشم چپم ریخت.بابا دیشب گفت می خواهم بروم فلان جا، نمی دانم کی اما می خواهم گیر بدهم که من هم بیایم. تمام توان و پس اندازم را می گذارم و بهش می گویم خودم تمام هزینه هایم را می دهم  و می آیم . این روزها حال خوبی ندارم. باید بروم سفر و  بنویسم و ببینم و عکس بگیرم. باید بهش گیر بدهم . می خواهد هر چه بشود هر چقدر مقروض و بدهکار ش شوم. باز کار می کنم و پولش را می دهم اما باید بروم. تنها فکر این لحظه ام همین است. 

هیچ کس در پارک نیست. یکی از مامانها همین الان پیام داد بروم خانه اش کلاس ، عصبانیم کرد که فکر می کند هر لحظه می تواند برنامه من را تغییر بدهد. راه می روم و گوش می دهم و فکر می کنم. دیشب نخوابیدم. فکر کنم چند ساعت بیشتر نخوابیدم. داشتم می خواندم و گوش می دادم. گاهی باتو می خندیدم و گاهی گریه می کردم.

رویا

حالا که می خوابی و همه اش در رویایی

خوابم را ببین.

از همان خوابها که دوست داری، 

کنارتم.

بیخیال همه جنگها و دردها

بیخیال همه لحظات تاریک این دنیای لجن بی امید

بیخیال سرزمین های غارت شده

بیخیال همه غروبهای بی تو 


خوابم را ببین.

خواب من را که روشنم.

که اشکهام مثل دانه های مروارید از گوشه چشمم می چکند و

با هر قطره اشکی 

دوست داشتنت از تنم می جوشد.


خوابم را ببین.

لبهایم را می گذارم روی لبهایت،

دستانم را می گذارم در دستانت

آغوشت را باز کن برای تنم،

برای تک تک سلولهایی که تو را بو می کشند.


خوابم را ببین.

خواب بودنم را 

خواب نبودن را



خواب دوست داشتن بی پایانم را.



پانزده آگوست2021

یادم باشد. یادم بماند. یادم باید بماند چه بر من گذشت. من نجات پیدا کردم از دست خودم. از دست خود خودم.