بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

ضربه نهایی

چشمانم دارد بسته می‌شود. با اینکه قهوه خوردم اما دارم از خواب می‌میرم. هنوز خودم را نشسته ام و لباس تمیز برای فردا نپوشیده ام. 

وقتی من و فندق تنها بودیم داشتیم درباره استانبول و ایده آل تپه گوش می دادیم.

فندق به من می خندید اما من اشک در چشمانم جمع شده بود. از رفتن، از نماندن، از برگشتن به وضعیت قبلی، از اینکه وطنم ، وطن نیست. از خیلی چیزهای دیگر دلم گرفته بود و گریه می کردم. اما نوزاد کوچک هیچش نبود. دست و پا می زد و می خندید و دل من را می برد.


ملاقاتی پس از سالها در میدان تقسیم

به ساعت تهران، نیمه شب است. صدای زنگ کلیسا می‌آید. نمی دانم چه وقت است. روی تخت دراز کشیده ام. تمام وسایلم را جمع کرده ام، اما هنوز لوازم آرایشم، نوار بهداشتی ، سیم شارژر، لباسهای فردایم ولو هستند. فردا در میدان تقسیم با دوست دوران مدرسه ام قرار گذاشته ام. بعد از این همه سال قرار شده ما همدیگر را در قدیمی ترین میدان شهر ببینیم. من خیلی سال است که او را ندیده‌ام، و از اینستاگرام دنبالش می کنم. موسسه موفقیت در استانبول دارد. البته فردا دقیقتر می‌پرسم که او مدیر است یا فقط مربی! من یک جورایی عاشق این دختر بودم در مدرسه و برایش نامه می نوشتم. در مدرسه ما رسم بود که دخترها عاشق همدیگر شوند. اصلا این داستان زیاد شنیده می شد که فلانی از پایه اول راهنمایی عاشق یک دختر سوم راهنمایی شده و در دبیرستان هم همینطور. من و ر در یک کلاس بودیم . از سوم راهنمایی. او خیلی خوب بسکتبال بازی می کرد. صدای خوبی داشت و خیلی مومن و محجبه بود. شدیدا طرفدار پرسپولیس بود. حالا نمی دانم بعد از چند سال است گه همدیگر را ببینیم. هیجان زده ام و کمی غمگین. او با پسر و دختر و شوهرش اینجا سالهاست زندگی می کنند. می خواهم بپرسم چطور است؟ راضی است ؟ و خیلی حرفهای دیگر .

شاید وقتی دیگر استانبول

از حالا همه چیز می شود برای آخرین بار. برای آخرین بار می روم توی وان حمام اتاقم و دراز می کشم و شیر آبگرم را باز می کنم و گریه می کنم. برای آخرین بار کافی توی اتاق را می خورم. برای آخرین بار به پل ها و ساختمانها خیره می شوم. به لایه لایه ابرهایی که در آسمان دیدم. برای آخرین روی تخت گرم و نرم فرو می روم. سرم را می کنم توی بالشی که هر روز عوض می شد، برای آخرین بار فردا صبحانه خواهم خورد و به میدان تقسیم خواهم رفت.

و به تمام موزیک های آه استانبول ترکی گوش خواهم داد.

نامه به ...

عزیزدلم!

من  زده ام دل نازکت را شکسته ام و تو دل شکسته ، از همه دنیا دست شسته، حتی از عشق های حقیقی و غیر حقیقی ناامید شده ای. یک گوشه این دنیای بی رحم ، تنها و غمگین هستی، منتظری این روزهای تاریک آخر مهرماه تمام شود و آفتاب  دلهای آدمها در آبان ماه،  پرمهرتر و مهربانتر بتابد.

دل شکسته را هیچ کار نمی شود کرد. منم هزار بار دلم را داده‌ام به دست باد و آب و آتش و خاک تا بند بزنند اما نشد آن دل سابق. 

هر چقدر هم بگویم اشتباه کرده ام، عصبانی بودم یا چه می دانم لجم گرفته بود آن روز، توی توهمات خودم بودم، یا هر چه امروز معذرت می خواهم. تو قبول نمی‌کنی و نمی بخشی. 

وقتی  آدمها با هم حرف نمی زنند ، کلمات معنایشان تغییر می کنند و شاید از کلمات  و عکس ها، چیز دیگری برداشت کنند. نمی خواهم به خودم حق بدهم، 

عزیزدلم!

حالا بیا و برگرد و به گذشته نگاه کن. می دانم همه کارهایم را اگر هم خوب بودند با کلماتم نابود کرده ام، و دیگر از چشم تو افتادم اما 

سنگدل نباش. تو که سنگدل نبودی. بی رحم نباش. تو که بی رحم نبودی. دلگیر نباش. 

من مثل زمان و طبیعت نمی‌توانم، دل شکسته ات را بند بزنم، اما می خواهم جبران کنم. بوسه های دوستیم را برایت می ‌فرستم و می خواهم که روی شکستگی هایت را ترمیم کنم. شاید روزی روزگاری التیام یافت. به امید آن روز همه تلاشم را میکنم و دست از جبران برنمیدارم. 

تا همیشه دوست تو

برگشتن سخت بود اما هر چه بود، باید برمی گشتم

روی آبهای جهان ایستاده ام و باد اشک می اندازد روی چشمانم، مرغهای دریایی را که می‌بینم که نوک هایشان را بهم می زنند و از هم بوسه می‌گیرند گریه ام بیشتر می‌شود. کشتی کوچک حرکت می‌کند. موتورش که سرعت می‌گیرد، موهایم می‌خواهند پخش ‌ و پلا شوند و سرم از باد کنده شود. جایی که ایستاده‌ام ، تمام شهر پیداست. شهر دوتکه شده، شهر دوتکه دیده بودی؟ مثل قلبی که دوتکه شده. آه می‌شوم و اشکهایم را پاک می‌کنم. 

هر روز مردمی سوار کشتی‌ها می‌شوند و می‌آیند اینجا سرکار ‌ باز دوباره برمی‌گردند. همه بر‌میگردند. زن های خسته، با موهای پریشان و رژهای پاک شده، با کفشهای ساق بلند و بندهایی گره زده.  مردهایی با بازوهایی ستبر و قد بلند و گاهی چشمهای روشن که سیگار دود می‌کنند. با سرهای تراشیده و موهای بسته، موقع سوار شدن می دوند. به سمت جایی که مشخص نیست. همه شهر بندر است. هر جا که به سمت آب بروی، هر ساحلی اسم دارد و هر جایی که بشود قایق، کایوت یا کشتی ایستاده برای رفتن و برگشتن. در روز چندین و چند بار تکرار می‌شود. مثل نفس کشیدن. این شهر با کشتی‌هایش نفس می‌کشد.

من هنوز از عرشه پایین نیامده ام.از زیر یک پل کوچک رد می شود و بوق می‌زند. صدای بوق می‌پیچد توی گوشهایم. هر چه جلوتر می رود از شهر دور و دورتر می شویم‌ اما آن تکه دیگر شهر واضح تر می شود. مثل وقتی از وسط یک ماجرا که دور می‌شوی و به ماجرای بعدی نزدیک می‌شوی. وقتی توی دل یک جریان هستی نمی‌دانی چه اتفاقی می‌افتد، وقتی عاشقی یا وقتی دلشکسته ای، درد داری، دردی که قلبت را دوپاره می‌کند اما از آن لحظات دور می‌شوی، و مثل مزه یک شراب تلخ آن را مزه مزه می‌کنی و به یاد می‌آوری تازه می فهمی چه ماجرایی بوده و چکار کردی، یا چه بلایی به سرت آمده. ماجرا برایت واضح می‌شود اما چه فایده دیگر گذشته و تو ناتوان شده ای و نمی توانی که کاری بکنی یا برگردی و گذشته را درست کنی. نمی توانی. گذشته ، گذشته و اکنون در جریان است مثل موجهای دریا که می‌کوبد به تنت و هلت می‌دهد به جلو و باید بکنی و بروی. ایستادنی در کار نیست. مثل تابستانی که بر من گذشت. ازش فاصله گرفته‌ام و در پائیز ،تلخی تابستان تنم را درد آورده است. 

مثل مردم این شهر دوپاره ، هر روز می روند و برمی‌گردند. خیالشان راحت است. همیشه برگشتنی در کاراست. اما خیال آن دختر توی فرودگاه موقع چک کردن پاسپورت  راحت نبود. هر کار می‌کرد گریه می‌کرد، کیفش را می‌گذاشت توی دستگاه ، از زیر گیت رد می‌شد، حتما می‌دانست برنمی‌گردد که اینطور اشک می‌ریخت. منم داشتم با او گریه می‌کردم، چون من قرار بود برگردم. برگردم به زندگی که یک هفته فقط ازش مرخصی گرفته بودم. فقط یک هفته از تهران جدا شدم و قرار است برگردم. اما او ، دختری با موهای مشکی که تمام خط چشمش ریخته بود توی صورت غمگینش قرار بود برود لندن و لابد دیگر قرار نبود برنگردد. او خودش را نجات داده بود ، مثل سپیده ، گم نشده بود، توانسته بود بکند و برود ، شاید هم فرار کند و برود و دیگر به پشت سرش هم نگاه نکند. اما من باید برگردم. من سر روز هفتم قرار  است از این بندر برگردم. و همه بندرهایش را رها کنم، از تمام کشتی‌هایش دل بکنم و برگردم. من نمی توانم بمانم، من از برنگشتن عاجزم. این شهر که پر است از جزیره های کوچک و بزرگ، پر است از خانه های رنگی قشنگ، پر از مردمی عجیب و شبیه به مردم تهران، پر است  ازبوق ماشین هایی که دلشان می خواهد در ترافیک نمانند.پر از کوچه هایی با سربالایی هایی شبیه  درکه که می پیچی برای ولنجک. پر است از شیرینی ها و سمیت ها و نان های جورواجور. پر است از کافه های دنج و صندلی های چوبی . پر است از چیزهایی شبیه شهر خودم. دراین شهر،

نمی توانم بمانم، باید وقتی از کشتی پیاده شدم، برگردم. برگردم هتل، چمدانم را بردارم و برگردم به شهر خودم. این قانون جهان است. سفر بی بازگشت،  مرگ است. دختر، رفته است بمیرد. در تنهایی شهر لندن و ذره ذره آنجا در غربت و تنهایی و بغض خواهد مرد. من هم در زندگی خودم ، در شهر تهران بدون بندر ، بدون مرغهای دریایی و بدون بوقهای کشتی خواهم مرد. ذره ذره جانم خواهد رفت .

هنوز روی عرشه ام و به جزیره ای نرسیده ایم. می‌دانم چشمانم دنبال شادی و رنگ این شهر است، می‌دانم زندگی در اینجا طور دیگری خواهد بود. می‌دانم اگر تهران هم مثل همه شهرهای دنیا می‌شد، مثل همه شهرهای دنیا پر از شادی و خوشبختی می‌شد و همه مردم شهر دلشان خوش بود،دیگر هیچ کس نمی رفت که برنگردد. همه رفتنها قشنگ می‌شد، گریه نداشت. کسی قلبش پاره پاره نمی‌شد. اگر تهران بندر داشت و مرغهای دریایی بی پرده همدیگر را تند تند می بوسیدند ، همه می‌ماندند و هیچ دختری با صورتی گریان و خیس از اشک از تهران نمی رفت. دیگر هیچ مادری غصه نمی خورد تا بمیرد، هیچ پدری کمرش خم نمی شد از دوری. اگر هیچ سپیده ای گم نمی شد مثل همه شهرهای دنیا ، آن وقت زندگی واقعی ، زندگی ما می شد.  

پایم می‌رسد به جزیره ، از روی زمین برگهای قرمز را برمی‌دارم، گلهای یاس را از روی بوته یاس میچینم، و صدفهای مشکی بزرگ را از کنار ساحل سنگی برمی‌دارم، و می گذارم در چمدانم تا  باخودم ببرم . می دانم. دارم برمی‌گردم. شادیهای کوچک را از نقطه نقطه ی  ساحلهای این شهر برمیدارم و برمیگردم. 

شادی های کوچک شهر غریبه که تاریخ و جغرافیایش با من، با مردم من، با سرزمین من گره خورده است را برمیدارم و برمی گردم. 

شادی کوچک را با خود به تهران می آورم به امید اینکه این شادی به تو، به خانه خانه شهرم و مردمش سرایت کند . هیچ کس نرود که برنگردد، همه رفتنها بازگشت داشته باشد. و همه کشتی ها برگردند. 


#سپیده_قلیان

دستهای سیمانی

من بد کردم، اما وقتی می‌نویسی احساس عجز و ناتوانی می‌کنی و نفر دیگری دارد این کارها را باهات می‌کند مثل حالتی است که تو با من می‌کنی و اینطوری است جهان بهم پیوسته است.

دیروز روی عرشه کشتی که داشتیم روی دریای سیاه جلو می رفتیم و از سرما بند بند بدنم یخ زده بود، گریه ام گرفته بود و اشکهای شورم پرت می‌شد سمت دریا. آنجا وسط بودن و نبودن بین خشکی های بی انتهای شهری غریب که کشتیها تند تند ازش رها می‌شدند و به سمت جاهای ناشناخته در حرکت بودند، من جایی بین زمین و آسمان رها بودم. نمی دانستم این ها که می‌بینم واقعیت دارد! به صدای موج دریا، بوق کشتی و مرغان دریایی که هر جا را نگاه می کردم بودند و دلم فشرده می‌شد. 

وسط این همه شادی و خوشبختی دلم می خواست، تو که از دستم ناراحت بودی و هیچ جور نمی خواستی ببخشی ، ذره ای از این شادی را توی دلت جا بدهم.

من هم احساس عجز و ناتوانی کردم.

این پیوستگی دنیا و آدمهایی که بهم مربوطند ادامه دارد.

این زنجیره درد و ناخوشی ، شادی و خوشبختی بهم پیوسته است. دلم می خواست دستم را دراز کنم و تو را از دور بگیرم توی بغلم ، اما تو بقول خودت زمینگیر در تهران و من در استانبول وسط آبهای جهان، خشمگینانه نمی‌خواهی ببخشی.

در تابستان هم احساس ناتوانی کردم و حالا در انتهای مهر...


ساحلهای بی پایان جهان

ایستاده بودم روی لبه ای نمی دانم رویا بود یا واقعیت؟ حالا نزدیک ترین حالت ممکن به داستان های اورهان پاموک بودم. به تمام لحظاتی که نفسم در سینه حبس می شد، به خیابانهای قدیمی و تنگ و باریک، به سراشیبی های تند و سرازیری هایی که ترمز کردن را سخت می کرد. ایستاده بودم جایی که نور خورشید آب را درخشان کرده بود. جایی که تاریخ بین ما و مردم سرزمینی دیگر گره می خورد. و پایانی نداشت. لحظات مثل دانه های شن که ساعت شنی می ریزند تند تند می ریختند . صدای بوق کشتی ها، صدای مرغان دریایی، همهمه گنگ آدمهایی که به زبانهای دیگر حرف می زنند و انگار افتاده باشی وسط یک فیلم قشنگ که دلت نمی خواهد تمام شود. 

سفر

میخواهم بیایم بنویسم که دلم می خواست این روزها جور دیگری بود اما اینجور هم دیدن شهری در دل این دنیا بسیار خوشبختی است.

تا از سفر برگردم کمی طول خواهد کشد اما می آیم از روزهای گرم و  گاهی شرجی و شبهای کمی سرد و بارانی استانبول می نویسم. 

بیداری

خوابم نبرد. همه جا آفتاب پهن شد. رفتم زیر پتو اما خوابم نبرد. آخرین قسمت پادکست رادیو سانسور دریاره فیلم این خانه سیاه است فروغ را گوش دادم اما باز خوابم نبرد. رفتم توی عکسهایت، رفتم لابه لای روزهای سالهای گذشته ات که چقدر با حالا متفاوت بودی. چقدر تلاش می کردی. رفتم لابه لای نوشته هایت در ماهی هایی که نمی خوابند. باز هم خوابم نبرد. 

کتاب جدید وقتی همه یتیم بودیم ایشی گورو را شروع کردم به خواندن. باز هم خوابم نبرد. 


آلزایمر خفیف

نشانه های فراموشی را دیروز کاملا درک کردم. وقتی کد عضویت سایت موسسه را هر چه می زدم اشتباه بود. کدی که تقریبا روزی یکبار با پسوردش وارد می کنم تا اطلاعات کلاسم را ثبت کنم. هر چه اعداد نه و صفر را می زدم  ارور می داد. یک لحظه ترتیب ها را به یاد نمی آوردم و هر چه امتحان کردم نشد. همان موقع ترسیدم. بیماری های خانوادگی ما سرطان سینه، سرطان ریه، دیابت و آلزایمر است. و حالا نشانه های آلزایمر در چهل سالگی خودش را نشان داده. جا گذاشتن موبایل، گم کردن وسایل، باز گذاشتن در ماشین، کلید روی در گذاشتن، اینها را باید جدی بگیرم. وقتی رسیدم کلوپ به پشتیبان گفتم که هر چه فکر می کنم کدم را به یاد نمی آورم. البته این کد را اخیرا گرفته ام. کد قبلیم که مال چندین سال است را هر چند وقت یکبار می زنم که یادم نرود. هر دو را برایم نوشت و بهم داد . همان جا جلوی خودش نزدیک بود کاغذ را هم گم کنم. 

هر روز اینجا می نویسم که فراموش نکنم ، شادی های کوچکم و غمهای بزرگم برای چه بود.