بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

خاک پای مردم ایران

پارسال وقتی استاد شجریان فوت کرد، دلم می خواست بروم توی خیابان و با همه آدمهایی که دم بیمارستان مرغ سحر می خواندند مثل سال هشتاد و هشت که بدون اینکه کسی بگوید دور هم جمع می شدیم و می آمدیم خیابان ، بیایم . جلوی تلویزیون نشسته بودم و اشک می ریختم. انگار تنها نشانه های مشترک بینمان دارد از بین می رود. یکیشان شجریان بود. از روزهای دور و حتی خوب. دلم می خواست وقتی می روم مشهد بروم سر خاکش. همانجا که خاک پای مردم ایران خاک شده، اما درهایش بسته بود. ما چهار تا وقتی تابستان، همان تیرماه که با قطار رفتیم مشهد. از دور چیزی پیدا نبود. پشت دیوارها همانجایی که لوکیشن نشان می داد ایستادم، و مرغ سحر گوش دادم. قبلش با چند تا از مردمی که جمع شده بودیم پشت درهای بسته اعتراض کردیم به بسته بودن . دلم خیلی گرفت. دلم می خواست گریه کنم. چند دقیقه ای که ایستادم پشت درختهای بلند دور مقبره ات حال عجیبی داشتم. 

عصر سرد شنبه

دارم به قسمت عشق رادیو راه دکتر شکوری گوش می‌دهم. حرفهای خوبی میزند. حرفهایی که بهم آرامش می‌دهد. درباره رابطه ها ‌ عشق ها. درباره دلبستگی عمیق که خیلی بهتر از عشق طوفانی است که بعدا از بین برود. 

همه آدمها لزوما حتی زن و شوهر نمی‌توانند همدیگر را درک کنند. درک یک آدم هیچ وقت رخ نمی دهد. دنیای بزرگ و متفاوت هر آدم باعث می‌شود ، نشود کسی را درک کرد. هیچ دو نفری نیستند که بتوانند کامل همدیگر را درک کنند. 

می‌بینم که دارم سلانه سلانه راه را پیدا می‌کنم. و خودم را نجات می‌دهم.

از آینه پرسیدی نام نجات‌دهنده را؟

فصل بی برگی

دراز کشیده ام روی تختش و کتاب می‌خوانم. او دارد مشق می‌نویسد. می‌گوید سردم شد، مامان پنجره را ببند. سرتکان می‌دهم. می‌گوید چقدر زود فصلها عوض می‌شوند. من عاشق بهار و تابستان و پاییزم. کاش اینقدر زود عوض نمی شدند.

پنجره را می بندم و جوابی برای حرفهایش ندارم.

خواهر، دلت می خواهد از میان این آدم‌هایی که درکت نمی‌کنند و به تو بی توجه‌اند، بروی جایی دیگر، جایی که حداقل هیچ‌کس تو را نشناسد تا بی‌توجهی‌شان مثل خار در چشمت نباشد؟



مرلین مونرو غمگین نیست

ص۱۸۰

عشق برای هر کسی معنایی دارد

هیچ کسی نبود که بگوید عاشقتم. عشق مال توی فیلمها و کتابهاست. مامانم همیشه می گفت، وقتی خامتر بودم و رویاپردازی می کردم. رویای داشتن عشقی که توی فیلمها بود. آدمهایی که برای نبود هم دلتنگ می شدند و در بود هم جوری عجیب همدیگر را می خواستند. اما مدتی است دنبال مدل دیگری از عشق هستم، عشق را جور دیگری جستجو می کنم. جوری که در تک تک سلولهای بدنم احساسش کنم. وقتهایی که از عشق و دوست داشتن پر می شوم همه دنیا را با همه موجوداتش دوست دارم. به همه انسانها عشق می ورزم. تمام کهکشانها، ستاره ها و هر چه که در این آسمان است به وجدم می آورد. وقتهایی که به آدمها محبت می کنم از روی دوست داشتنی که در قلبم دارم و از روی دوست داشتن برایشان همه کار می کنم.از خودم حتی  گاهی می گذرم. انصاف داشتن یکی از علامت های دوست داشتن و عشق است. به طبیعت ،به حیوانات و گیاهان رحم کردن، به خودمان رحم کردن اینها همه از دوست داشتن شروع می شود. خیلی شعاری است. خیلی می تواند ایده آل باشد . اما من دوست داشتن کودکان و کار با آنها را از همه اینها برداشته ام و مثل گنجی توی قلبم بزرگ و بزرگترش می کنم. حالم را خوب می کند و هیچ وقت نتوانستم حتی به کسانی که بهم بدی کردند لعنت بفرستم یا ازشان متنفر باشم. این عشق جهان شمول است. دیگر بین زن و مرد نیست. بین تک تک اجزای یک دنیاست. 

دیگر به دوست داشتن بین خودم با یک شخص مشخص فکر نمی کنم. دیگر خودم را مشغول این خودخواهی نمی کنم. انگار که خودخواهانه بخواهم کسی را به بند بکشم. حتی اگر خودم را نتوانم قانع کنم خودم را محدود می کنم،نه کسی  که دوستش دارم. هیچ وقت چیز کاملی در این دنیا وجود ندارد. همیشه یک جای کار می لنگد حتی همه آنهایی که به عشق اعتراف می کنند. 

عاشق ماندن کار سختی است، دوست داشتن واقعی  آدمها هر جور که باشند.

من از نهایت شب حرف می زنم

...

میرفت سوی هیچ و در شبها فرو می‌رفت

شکل غمی در عمق شعر شاملو می‌رفت


مراقب خودت باش...


افسردگی جوری درون ما پیچیده که هیچ جور نمی توانیم از زندگیمان حذفش کنیم. در گوشت و پوست آمیخته با نفس و خون در رگهایمان...


اما عشق نجات دهنده است شاید. عشق نجات دهنده برایت می خواهم. 

جمعه‌ای پر از خزان

دارم از یک روز معمولی برمیگردم. از یک جمعه که برای تشییع جنازه نرفتم، و در باغ ماندم و برای خودم در برگهای پائیزی چرخیدم و ت ازم عکس گرفت. بلوزی که برای چهل سالگیم بود پر از فلامینگو با دامن پوشیدم و ایستادم لبه استخر، بعد من از او عکس گرفتم. تنها بودیم. حرفی در میانمان نبود. حرف مشترکمان عکسها بودند. آبی آسمان بود. برگهای سبز و زرد بودند. زمان می تواند بایستد در این عکسها. بعدها که بهشان نگاه خواهم کرد می دانم که حال و هوایم را فراموش کرده ام. فقط می دانم جمعه ای از مهرماهی بوده که  ما در بین درختان تنها بودیم. یادم نخواهد ماند چقدر دلتنگ بودم و پاهایم را که در آب لجنی استخر فرو کردم و سرمایش حالم را تغییر داد و کیف کردم. یادم نخواهد ماند که از تو بی خبر بودم. داریم برمیگردیم . به سمت تهران ماشینها زیادند. دارم به زشت گوش می‌دهم. چه عادتی کرده ام! فقط زمانهایی که راننده نیستم می‌توانم در ماشین با هدفون گوش بدهم. هوا تاریک شده. از ماندن در ترافیک بیزارم. برای همین گوش می‌دهم و به اطرافم نگاه می‌کنم اما حواسم پرت است. نیستم. نیستم. 

اعتراف

توی پیج سولماز یک مامان ازش پرسیده دخترم بیست و یک سالشه و می دانم که با همکلاسیش دوست شده و کارشان به بوسیدن زیر گلو رسیده، چیکار کنم اگر کارشان به جاهای دیگر برسد؟ یک مامان دیگر هم همینطور. خودم را می گذارم جایشان. هر دو خیلی ترسیده بودند. و سولماز با توجه به شرایط و محیط زندگیش نوشته این خیلی طبیعی و عادی است. هر کس با توجه به فرهنگ خودش باید نتیجه گیری کند .،چقدر تصمیم گرفتن سخت است. چقدر دختر داشتن سخت است. من خودم مادری هستم که هنوز در زندگی خودم هزاران داستان دارم چطور می توانم ده سال دیگر دخترم را که هفده ساله شده است را راهنمایی کنم. شاید ده سال دیگر طور دیگری بودم. عاقلتر و باهوشتر. حداقل با حرفهای ساده یک نفر اینقدر زود وا ندهم.

 ازت کنده می شوم. حتما این روزها سرت گرم است. خیالم جمع می شود که دنبال دوست داشتن کسی هستی .می روی پی زندگی خودت. و خوشی.

صبح شده. باد همچنان می وزد و اصلا نخوابیده ام. 

خارج از محدوده

از خانه زدیم بیرون ، موقع غروب در وسط ناکجاآباد بودیم. خورشید قرمز شده بود. اینجایی که هستیم نیم ساعت با خانه ام فاصله دارد، اما انگار خیلی دور است چون حالم خوب شده. گریه های صبحم تبدیل شده به خنده های بلند به هیچ و پوچ. لبه استخر ایستادم و به آسمان نگاه کردم . برگهای پائیزی ریخته بودند توی آب. درختان برگهایشان کم شده است. و حسابی باد می وزد. بلوز بافتنی زمستانیم را پوشیده ام و رفته ام زیر پتو تا خوابم ببرد. رفتم ستاره های آسمان را دیدم از پنجره. درختها می رقصیدند. باد یک لحظه نمی ایستد. اینجا وسط هیچ کجا که آب قطع می شود، برق کم نور می شود و سرد سرد است، قلبم مثل معتادان کوکائین دیگر نمی زند. امروز فهمیدم وقتی عاشقی ، حال و هوایت انگار مثل کسی است که کوکائین زده. دیگر مخدر بدنم تمام شده، انگار. برگشته ام به خودم شاید. دراز کشیده ام منتظرم خوابم بگیرد. 

فردا صبح می خواهیم لابه لای درختها و برگها بچرخیم و لبه استخر عکس بگیریم. تا عصر شود و برگردیم به روزمرگی. 

پناه آورده ام (۳)

وقتی دبیرستانی بودم با قطار و بچه ها آمدیم مشهد که خیلی به یادم مانده. آنقدر خوش گذشت و آتش سوزاندیم با بچه ها که حد ندارد. برف آمد. سرد بود، مریم تب کرد. با بچه ها یواشکی زیست خاور رفتیم . و توی قطار همه  را ذله می کردیم.

بیشتر رفتن های به مشهد با قطار بوده، آخرین بار با قطار  رفتم و عاشق شدم. بار دیگر با قطار رفتم و عاشق بودم. مسیر عاشقم می کرد. صدای قطار، حتی قطارهای درجه دوم آن زمان که بوی سیگار توی راهروهایش غوغا می کرد. پنجره هایش  درهای باز مانده اش. آدمهای غرییه ای که از کنارت رد می شدند. 

بدون بلیط سوار شدن ، جریمه شدن، کشیدن ترمز قطار وقتی چمدان را می گذاری بالای طبقه دوم تختها، قایم شدن از دست مامور قطار، و همه ماجراهای قطار فقط و فقط در راه مشهد بود.